:.★★:.

مامان قشنگم منو ماهی صدا می کنه. همیشه دلم میخواد بخندم و بخندونم...

:.★★:.

مامان قشنگم منو ماهی صدا می کنه. همیشه دلم میخواد بخندم و بخندونم...

عزاداری از نوع ماهی خانومی و خواهران!

سلام به همه ی دوستان عزیزم.

امیدوارم همگی خوب و خوش و خرم باشین.

بچه مدرسه ای ها و دانشجوها که حسابی سرشون شلوغه و براشون بالاترین درصد موفقیت رو از درگاه باری تعالی مسئلت می فرمایم!

چه خبرا؟

همه خوبین؟ ردیفین؟

من که کلی خبر دارم نمیدونم از کجا براتون بگم.

خانومی و جوجه ها و شوهر خواهر گرامی هفته ی پیش اومدن اصفهان پیشمون و ما نیز حالی بس اساسی نمودیم با کودکان ناز نازی و کلی عشق فرمودیم و خلاصه جای شما خالی بسیار خوش گذشت.

ایام عزاداری هم وقتایی که بچه ها سرحال بودن باهم می رفتیم خونه ی دوست مامان روضه و کلی دور هم می خندیدیم! من یه ترجمه ی کوفتی راجع به معماری گرفته بودم و این چند روز همش مجبور بودم بهش ور برم تا شنبه-یکشنبه تحویل بدم. اما تا قرار می شد شب بریم روضه، خودم رو از کلیه ی مسئولیت ها مبرا می کردم و با دوتا خواهرا و مامان می رفتیم خونه ی دوستش. آقا دلتون نخواد انقده خوش می گذشت انقده می خندیدیم که نگو.

یکی از سرگرمی های ما، مخصوصا من و خانومی،  

people watching  

   هستش. میرفتیم تو نخ مردم و گاهی پیش میومد یه سوتی میدیدیم غش غش می خندیدیم.

مثل آخرین شبی که رفتیم، یه خانوم مسنی روی کاناپه ی رو به روی ما نشسته بود و سرش رو به دیوار تکیه داده بود و خوابش برده بود. خانومی گفت :«پاشو برو به این آقاهه بگو یواشتر روضه بخونه این خانوم از خواب نپره!». ما دو سه تا هر هر می خندیدیم مامانم حرص می خورد از دست ماها!

توی خونه هم که همش با جوجه ها بازی می کردیم و گاهی سرشون دعوا بود.

یه دفعه هم داداشم به خانومی گفت :«تو که زحمت کشیدی و دوقلو آوردی،  می خواستی یه باره به تعداد اعضای خانواده نی نی بیاری که دعوا نشه!»

خلاصه... ظهر روز جمعه جوجه ها و مامان و باباشون به همراه خواهر دومیم رفتن تهران. کلی جای خالیشون احساس میشه هر دفعه که میرن.

حالا باز یکی دیگه از همسایه هامون روضه داره که خیلی هم به مامانم اصرار می کنه حتما بریم خانه شون.منم چون خواهرام نبودن تمایل نداشتم که برم اما دلمم نمی خواست مامان تنها بره. این شد که همراهش می رفتم. بعدش یه شب داشتیم از خونه ی روضه میومدیم بیرون که یه خانوم چادری بدو بدو اومد دنبال من و گفت دختر خانوم به مامانتون بگین یه لحظه صبر کنن من کارشون دارم! منم طبق معمول لبخند رو لبم بود و قبلش داشتیم سر یه ماجرایی با مامان می خندیدیم. مامان رو صدا کردم و گفتم. بعدش دورتر وایسادم منتظر مامان. دیدم خانومه داره به مامانم میگه:«ببخشید خانوم می خواستم ببینم دختر خانمتون قصد ازدواج ندارن؟!» باز تا اینو شنیدم نیشم تا بناگوش باز شد و گفتم:«ای ول!پایه خنده ی امشبم جور شد!» که اتفاقا جاتون خالی سوژه بسیار خنده ناک بود اما مامانم بهم گفت:«راضی نیستم بری باز توی وبلاگت بنویسی و مردم رو مسخره کنی!» هرچی هم که بالا و پایین پریدم که بابا من کسی رو مسخره نمیکنم به خرجش نرفت که نرفت. شماهاهم تا همینجا بدونین دیگه! اِ! مردمو مسخره نکنین!

.

روز یکشنبه هم تازه رسیده بودیم سر کار که یه تلفن ناراحت کننده به آقای ناصری شد و خبر فوت مادرشونو بهشون دادن. همگی بسیار متاثر شدیم و تسلیت گفتیم. من شخصا به خاطر احترام زیادی که برای آقای ناصری قائل هستم، واقعا دلم براش سوخت و چون مامانشو دیده بودم گریه م گرفته بود.

آقای ناصری هم همون لحظه رهسپار تهران شدن تا برن دنبال کارای مربوط به مادر مرحومشون. خلاصه که اینبار هم بدون اینکه بخوام چند روزی تعطیل شدم و دوتا کار ترجمه دارم که یکیش رو انجام دادم و حالا نوبت دومیه.

و خیلی خوشحال بودم که یک ماه پیش که اولین مرخصی اجباری پیش اومد، آقای ناصری رفته بود تهران و مادرشو دیده بود و اگر کوتاهی کرده بود تا همیشه حسرت دیدار مادرش باهاش می موند. واسه همینه که می گن لحظه ها رو دریابیم و بیا تا قدر یکدیگر بدانیم...

خداوند همه ی رفتگان رو رحمت کنه.

.

.

.

باز وراجی کردم!

ایشالا بازم با خبرای جدید و خوب خوب خدمت همگی میرسم.

دوستتون دارم، مواظب خودتون باشین تا به زودی...

جشن میلادت مبارک ماهی خانم

چه لطیف است حس آغازی دوباره،

و چه زیباست رسیدن دوباره به روز زیبای آغاز تنفس...

و چه اندازه عجیب است ، روز ابتدای بودن!

و چه اندازه شیرین است امروز...

روز میلاد...

روز تو!

روزی که تو آغاز شدی!

تولدت مبارک




*****از طرف دوستانت*****


 . 

 

ادامه نوشت! توسط ماهی خانوم: 

سلام به همه ی شما دوستان نازنینم 

بازم آرش عزیز در یک اقدام غافلگیرانه منو شوکه کرد! 

اصلاْ فکرشم نمیکردم تولدم یادش مونده باشه. 

وقتی اینو بهش گفتم٬ اینو برام نوشت:

  motmaen bash yadam nemire  

  

az 1hafteh pish axo matlabesho hazer kardeh boodam 

 

خب من باید چی بگم الان؟
تازه بهم میگه حق نداری ازم تشکر کنی!! 

شما باشین چی کار می کنین؟!! 

خلاصه که دست آرش عزیزمون درد نکنه و همه ی شمایی که خیلی دوستتون دارم و یکسال و نیمه که همه ی شادیها و غم هام رو باهاتون تقسیم کردم... 

امیدوارم دوست خوبی برای همه تون بوده باشم. 

دوستتون دارم، مواظب خودتون باشین تا به زودی...

به خانه برمی گردیم!

سلام سلام صدتا سلام به همه ی شما دوستان نازنین و عزیزم

.

.

امیدوارم حال همه ی شما خوب و خوش باشه و قبراق و سرحال باشین.

من بالاخره از مسافرت برگشتم! با اجازه تون سفرمون حدود هشت روز طول کشید و جای شما خالی، بسیار خوش گذشت. کلی برای همه تون دعا کردم.

روز سه شنبه طبق فرمایش بلیتی که در دست داشتیم، حرکت ساعت سه بعد از ظهر بود و از اونجایی که همه چیزمان باید به همه چیزمان بیاید، ساعت چهار و نیم حرکت کردیم!  

تازه وقتی هم که سوار قطار شدیم دیدیم یه خانواده ی سه نفری توی کوپه ای که بلیتش رو به ما داده بودن حسابی جا خوش کردن! بعد از یک ربع سر و کله زدن با مسئول سالن، ایشون فرمودن خب شما برین توی سالن بغلی اما همین شماره کوپه! گفتیم بلیط ما مال این سالن و این کوپه هستش! خانومه که توی کوپه بود گفت خب تهویه ی  اون سالن که ما بلیتشو داشتیم خرابه! 

 واسه همین اومدیم اینجا!!! واه واه واه! دیگه منم که همینجوریش از این ملت و دولت شاکی هستم، این چیزا رو هم که دیدم داغ کرده بودم حالا اون وسط که چندتا مرد داشتن حرف می زدن، منم شروع کردم به شکایت و غرغر و تیکه انداختن به رئیس قطار! خلاصه که بالاخره بیرونشون کردیم و نشستیم سرجای خودمون!  

اینم از قطار لوکس غزال با اینهمه اعصاب خوردی و تاخیر و بدقولی!

از هم قطاری هامونم که دیگه نگو و نپرس! حالا باز من میام یه چیزی بگم این آرش میخواد تیکه بندازه! اما به جون خودم یک مشت آدمهایی که واقعا فرهنگ سفر با وسایل نقلیه ی عمومی ندارن به پست ما خوردن که من فقط مجبور بودم خودمو ببندم به کافئین تا برسیم مشهد!

ساعت حدود دوازده ظهر روز چهارشنبه هم رسیدیم راه آهن مشهد. هوا خیلی خیلی بهتر از اصفهان بود که منکه انقده ننه سرما هستم داشتم از گرما خفه می شدم!

شوهر عمه ی عزیزم هم اومد دنبالمون و مارو برد خونه ی خودشون. طبق معمول ما و این خانواده ی مهربان (که فامیلشونم مهربان هستش!) از دیدن هم بسیار خوشحال شدیم و دیگه شروع کردیم به گپ و گفتمان و تعریف کردن از این یکسال و نیمی که همدیگه رو ندیده بودیم.

بچه ها، این خانواده واقعا یه چیز عجیبی هستن. یعنی وقتی یه مهمون میرسه بهشون، خودشونو خاک پای مهمون می کنن. انقدر با روی باز و تواضع و مهربونی با همه برخورد می کنن که دیگه دلت نمیخواد از پیششون تکون بخوری.

 واقعا معرکه هستن. دلشون می خواد هرچی که دارن بذارن برای مهمونشون. ما همیشه آرزو می کنیم که ای کاش بتونیم مثل اینا باشیم...

این سفر نسبت به همه ی سفرهای دیگه این حسن رو داشت که یه عالمه رفتیم زیارت. برعکس تابستونا که به خاطر گرمای هوا و ترافیک سرسام آور خیلی تنبلیمون می کنه که بریم زیارت و بیشتر مامان و بابا می رفتن و ما دخترا هم باهم دیگه میرفتیم بازار و گردش و اینا، اما این سری چون توی زمستون رفته بودیم ترافیک بسیار معمولی و حرم تقریبا خلوت بود. واسه همینم هرروز برای نمازهای ظهروعصر و مغرب و عشا می رفتیم حرم و بعد یا قبلشم یه زیارت نامه می خوندیم و نمازهای زیارت و نیابت و غیره...

بعد هم که خونه ی همه ی فامیل (به جز یکی از عموها و یکی از عمه ها) رفتیم و دیدارها با همه تازه شد. خونه ی اون عمو واسه این نرفتیم که چندساله خودشو می گیره برامون و تحویل نمیگیره، ماهم بیخیالش شدیم، اون عمه هم دعوتمون کرد که مامان و بابا رفتن اما من و خواهری به نشونه ی اعتراض به دخترش که خیلی حرف مفت زن هستش و پشت سرهمه راست و دروغ سرهم میکنه، نرفتیم! اینا هم فرداش اومدن خونه ی همین عمه ی مهربانم و کلی معذرت خواهی و اینکه قول دادن دیگه تکرار نشه!

خواهری با یه اکیپ از دخترای فامیل رفتن سرزمین موجهای آبی و کلی خوش گذشته بود بهشون. منم هزینه شو از بابا دریافت کردم و صرف خرید یه شنل تیتیش مامانی نمودم!

چون هوا سرد بود این دفعه به جز حرم و بازار جای دیگه ای نرفتیم. همیشه کلی پارک و اینطرف و اون طرف می رفتیم.

دختر همین عمه ی مهربانم که خیلی باهم رفیق هستیم و پیارسال هم رفتیم مشهد برای عروسیشون، یک شب دعوتمون کرد برای سالگرد عقدشون. وای که چقدر بهمون خوش گذشت جاتون خالی. کلی خندیدیم و دورهم خوش بودیم.

یه شام باحال هم درست کرد (کتلت و کوکوسیب زمینی) که اولش گفت چلوکباب، مامان و بابای من به شدت مخالفت کردن! بعدش گفت خورشت قیمه، بازم مخالف بودن، بعدش گفت عدس پلو که میزان مخالفت خفیف تر بود، بچه ورداشت کلی عدس بار گذاشت، یهو بابام گفت کوکوسیب زمینی درست کن!

دختر عمه ی گلم هم کوکو و کتلت درست کرد و با لذت هرچه تمام تر خوردیم.

قبلش هم با چند نوع شیرینی خامه ای و معمولی و میوه و چای ازمون پذیرایی کرده بود.

آخر شب هم بعد از شام یه کیک بزرگ که سفارش داده بودن رو آوردن و منم شده بودم مجلس گردان!

دورهم کیک رو با کلی شوخی و خنده بریدیم و خوردیم.

خب دیگه انگار خیلی حرف زدم!
ماجراهای جالب زیاد داشتیم که انشاالله در پستهای آینده براتون تعریف می کنم.

فقط در جریان باشین که دیشب ساعت ۴ قرار بود برسیم اصفهان که قطار باز هم تاخیر داشت و ساعت شش عصر رسیدیم.

منم که حسابی سرماخوردم و گلوم ورم کرده نمیدونم چطوری باید برم فردا سر کارم! تازه مشهد که بودیم  فهمیدیم که خانومی، مامان دوقلوها هم حسابی سرما خورده.

شما ها مواظب خودتون باشین که سرما نخورین.

دوستتون دارم، میام پیشتون، تا به زودی...

پ.ن:

بابونه باز وبشو تعطیل کرد. بعد از یه مسافرت هشت روزه٬ این اصلا اتفاق جالبی نبود...

امیدوارم زود برگرده.

از دست این امام رضا!! + عقد نگارررررر

سلام علیکم!

می بینم که خیلی کم پیدا شدم!!

از مشغله ی کاریم که باخبرین. هفته ی قبل سه شنبه شب آبجی خانومی و جوجه هاش و شوهر خواهر گرامی به اضافه ی مامان بالاخره از تهران تشریف آوردن اصفهان. جمعه شب مهمونی قرض الحسنه ی فامیلیمون بود که به اسم آبجی خانوم اینا در اومده بود و یه چند روزی اصفهان بودن و شنبه ظهر هم برگشتن تهران.

یکی از دوستان عزیزم هم که مشغول تحصیل در مقطع کارشناسی ارشد مدیریت هستن، برای ترجمه ی کنفرانس یکی از دروسشون از من کمک خواسته بودن که خب با اینکه وقتم بسیاااااار اندک بود، به خاطر ارادتی که داشتم قبول کردم و به شدت مشغول ترجمه ی کارشون بودم چون 5شنبه کنفرانس دارن.اونم پوووووونزده صفحه!!

حالا این وسط امام رضا هم ما رو به شدت طلبیده که هرچی ما واستادیم جلوش که : آخه آقاجون، قربون اون کفترای حرمت، قربون اون گنبد طلایی و خوشگلت، بیا و بی خیال شو! بذار برا یه وقت دیگه! اما کو گوش شنوا!

هرچی ما گفتیم نه! امام رضا و مامان و بابا و خواهری گفتن آره!
حالا باز تو این هیرو ویر، عقد نگار خانوم بود دیشب!

خدایااااااااا چقدر کار ریختی سرم آخه! یکی نیست به این بچه بگه نمیشه حالا سر سیاه زمستونی عقد نگیرین! خب بابا شما که 3ساله نامزدین باهم!! سه ماه دیگه هم روش!

نگار به ما گفته بود که سر ساعت شش عصر خطبه خونده میشه و حتما همون موقع اونجا باشید و اصرار که من فقط دلم به شماها خوشه . آخه عقدشون فقط فامیلای نزدیک دعوت داشتن که خب اغلب مسن و بی بچه مچه بودن. من با خواهرم و پدیده و زهره و یکی دوتای دیگه قشر جوان مراسم بودیم!

حالا ما مثل این آویزونا از ساعت 6:30 اونجاییم، نگار خانوم و آقا شاهین ساعت هشت شب تشریف آوردن! یعنی ما دو ساعت تموم مثل هویج نشسته بودیم و در و دیوار رو نگاه می کردیم! اما خب بعدش که نگار و شاهینم اومدن کلی خوش گذشت.

آقای عاقد که یه روحانی بسیار مسن بود کلللللی طولش داد تا خطبه ی عقد رو بخونه.

ما هم که دیگه با نگار و شاهین هی حرف می زدیم و می خندیدیم. شاهین توی این سه سال دانشگاه خیلی میومد پیشمون و گاهی باهم پنج تایی می رفتیم بین ساعت کلاسها یه آبمیوه ای چیزی می خوردیم. خلاصه که حیف شاهین بود!!

دیگه خب منم که اینجور وقتها کلی شیطونی می کنم نگار بهم می گفت ماهی توروخدا منو نخندون بذار یه امشبی سعی کنم وانمود کنم که خیلی دختر سنگین و خانومی هستم! کلی هم با مامان و بابای نگار گفتیم و خندیدیم.

طفلکی ها خیلی خسته شده بودن و واقعا هم سنگ تموم گذاشته بودن. جشنشون حرف نداشت. سفره عقد و حلقه و پذیرایی و همه و همه بسیار عالی و تشریفاتی و های کلاس بود. از صمیم قلب براشون آرزوی خوشبختی می کنیم.

خلاصه که بدین ترتیب ما امروز ساعت دو بعد از ظهر با قطار عازم مشهد مقدس هستیم.

شما دعا کنین که ما به سلامت برسیم اونجا تا ماهم درعوضش براتون دعا کنیم.

تازه توی راه اصفهان تا مشهد هم قراره دوصفحه مربوط به یکی از دروس دانشگاهی دوست خوبمون آقا محسن رو براش ترجمه کنم!
پتروس هستم! خوشحال هستم!

خدایا مرسی که من انقده خوبم!

در اولین فرصت بهتون سر می زنم و اذیتتون می کنم.

وقت شکلک گذارون هم ندارم! یه بنده خدا بره برا متنم شکلک بذاره!!!

کسی از مشهد چیزی نمی خواد؟!!!

دوستتون دارم، مواظب خودتون باشین تا به زودی...