:.★★:.

مامان قشنگم منو ماهی صدا می کنه. همیشه دلم میخواد بخندم و بخندونم...

:.★★:.

مامان قشنگم منو ماهی صدا می کنه. همیشه دلم میخواد بخندم و بخندونم...

ماهی خانوم خاله می شود!!



ماهی خانوم قدم نورسیده ها مبارک باشه.چشمت روشن.خاله شدنت رو خیلی خیلی بهت تبریک میگیم.




                            سجاد و ستاره عزیز جشن میلادتون مبارک


از طرف پدیده ¤ مهدی ¤ آرش و بقیه دوستانت

پ.ن:(توسط ماهی خانوم)

سلام به همه ی دوستای گلم!

اول از همه طبق معمول باید از آرش عزیزم تشکر کنم که بازم منو شرمنده کرد

دیروز صبح٬ جمعه بیست و پنج مرداد ماه سال هزاروسیصدوهشتادوهفت

ساعت شش صبح از تهران با ما تماس گرفتن و گفتن خواهرم رو بردن بیمارستان.

بلافاصله من و مامان راه افتادیم سمت تهران.

توی راه بودیم که ساعت ۹:۳۰ دقیقه خبر دادن دوتا فرشته کوچولو به جمع ما اضافه شده!

من و مامان توی آغوش هم اشک شادی می ریختیم.

وقتی رسیدیم تهران مستقیم رفتیم بیمارستان و وااااااااااااااااااای که چی دیدیم!

دوتا جوجه ی ناز و معصوم که مثل فرشته ها خوابیده بودن...

خاله ماهی فداااااااااااااتون شهههههههههههههههههه!!

نی نی صورتی ستاره هستش و نی نی آبی سجاد...

اصلا نمیتونم احساسم رو براتون بگم...

واقعا حس عجیبی بود که خواهر نازنینم رنگ پریده و مظلوم خوابیده بود و این دو موجود کوچک و نازنین در کنارش آروم گرفته بودن...

دوتا کوچولویی که با اومدنشون و با سلامت بودنشون دل همه ی ماهارو شاد کردن...

خلاصه که جای همتون حسابی خالی بود تا از دیدن نی نی های ما لذت ببرین.

از آرش عزیز که زرت! اسم بچه ها رو لو داد بی نهایت ممنونم

و جا داره که وجه تسمیه شون رو هم من الان بگم!!

از اونجایی که فامیل بابای نی نی ها «سهیل» هستش٬ جوجه دختر می شه:

ستاره ی سهیل!

وچون دلشون می خواست از اسامی ائمه هم استفاده کنن٬جوجه پسر شد:

سجاد سهیل!

جوجه کوچولوهای نازنینم!

خدا برای پدر و مادرتون٬ ما خاله ها٬ داییتون٬عموها و پدر بزرگها و مادر بزرگهاتون حفظتون کنه!

تند تند بزرگ شین که میخوام کلی شیطونی یادتون بدم تا مامان و باباتون رو دیوونه کنین!

خدایا! به خاطر همه چیز ازت ممنونم...

دوستتون دارم٬ مواظب خودتون باشین تا به زودی...

زنگ انشا!

تهران زمین...

تهران سرزمین غریبی می باشد. در تهران خیلی چیزهای زیادی می باشد.

آدمیزاد در تهران چیزهایی می بیند که در هیچ کجای دنیا ندیده است.

در تهران دخترها روبانی روی سر می اندازند که نامش روسری می باشد!

تازه همان را نیز در اتومبیل ها و هنگامی که نزد آقایان جوانند بر می دارند!

در تهران پسرها موهایشان تا کمرهاشان می باشد و موهای دختران کوتاه و سیخ سیخی می باشد!

در تهران پسرها ابروهاشان بسیار نازک و پوستهاشان بسیار روشن می باشد!

حال آنکه خانمها اصلا ابرو ندارند و پوست هاشان اغلب تیره و تار می باشد!

در تهران دختران جوان بسیار سیگار می کشند!

آدمیزاد کلی حیرت می کند از این چیزهایی که می بیند!

پدر آدمیزاد می گوید همه چیز مال تهرانی ها می باشد!

و آدمیزاد خوشحال می باشد که در تهران نمی باشد!

 تهران یک پارکینگ بزرگ می باشد!

آدمیزاد در تهران هر آنچه که در تیلیویزیون دیده،

 می تواند به طور زنده و مستقیم ببیند!

در تهران مرکز فراری دهنده ی مغزها می باشد،

انگاری نامش در شناسنامه، وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی می باشد!

آدمیزاد در تهران آقای عنایتی-فوتبالیست- را با اتومبیل BMW خفنش می بیند!

آدمیزاد تاحالا توی عمرش از این ماشینها ندیده می باشد!

در تهران آدمیزاد می بیند که خانمها و آقایان در خیابان، یکدیگر را به مدت طولانی مدت(!!) می ماچند!

آدمیزاد خجالت می کشد، شاید فکر می کند به هر حال یک نفر باید اینجا خجالت بکشد!

در تهران تیلیویزیون های مردم یه عالمه کانال های زیاد دارد!

در این کانالهای زیاد خانمها نه تنها روسری سرشان نیست٬ که با آقایان نامحرم دست نیز می دهند!!

تازه!! جلوی چشم آدمیزاد با همسرانشان به حمام نیز می روند!

خدای من!آخر من که کودکی بیش نیستم اینها چیست که میبینم؟!!

در تهران، آرایشگر آدمیزاد به آدمیزاد می گوید: کنکوری هستی؟!

و در جواب آدمیزاد که می گوید دانشگاهش را تمام کرده،

با حیرت می پرسد: پس چرا انقدر چهره ات ساده و دخترانه است؟!!!!

خواهر آدمیزاد به آدمیزاد می گوید: اینجا اغلب دختران چهارده-پانزده ساله نیز چهره هاشان کاملا زنانه می باشد!

در تهران تمام فضای آسمان را برج ها اشغال کرده است.

همسایه های خانه ی خواهر آدمیزاد با لباسهای کاملا راحتی وارد حیاط یا بالکن می شوند!

لباسهایشان آنقدر راحتی است که آدمیزاد مجبور می شود چشمهایش را از خجالت ببندد!

در تهران همه با لهجه های غلیظ ترکی ادعا می کنند که اصالتا تهرانی اند!

نکند به این می گویند فارسی معیار؟!!!
آدمیزاد همچنان انگشت به دهان می ماند!

در تهران آدمیزاد با شوهر خواهرش به میدان انقلاب می رود و پیش از آن به خودش قول می دهد که فقط کتابها را تماشا کند و فکر خرید را از سرش بیرون نماید!
به همین دلیل فقط شش جلد کتاب به قیمتهای گزاف ابتیاع می نماید!

آدمیزاد عجب حالی می کند مابین اینهمه کتاب!

آدمیزاد در تهران خیلی دلش می خواهد دوستی را ببیند که به جایش یک دوست دیگر را می بیند!

شاید بی معرفتی رفقای قدیمی را نیز باید بیندازیم گردن تهران!

شاید اصلا نام این بیماری،« تهران زدگی» می باشد؟!!

آدمیزاد در تهران با شوهرخواهرش به خرید می رود و تمام طول راه را بحث های اخلاقی و منطقی فرا می گیرد!

در تهران آدمیزاد حرفهایی که سالهاست در دلش مانده

 به خواهر بزرگترش می گوید و هردو آرام می شوند.

تهران شهر بسیار عجیبی می باشد.

واقعا همه چیز را در خود دارد.

شاید به همین دلیل است که همه از تهران می نالند و بازهم مشتاق تهراند.

تهران ابر شهر زیبا و دود زده ای است که آنها که ادعا می کنند

همه چیز حالی شان می باشد و خود را مسئول می نامند،

باید بدانند که این ابر شهر، الگو شهر نیز می باشد!

نکند که شهرهای بزرگ ایران نکات منفی شان را به یکدیگر آموزش دهند و نکات مثبت را در قبرستان همیشگی تاریخ، دفن کنند...

آدمیزاد از تهران برمیگردد سر خانه و زندگی اش!

این بود انشای من!

پ.نون!

دوست ناشناسی به نام امیر این چندتا مطلب رو اضافه کردن:

چنتا در نهران دیگه:
در تهران آدمیزاد ساعت ۵:۳۰ صبح از خانه خارج می شود تا ساعت ۷:۳۰ سر کارش برسد.
در تهران آدمیزاد را در روز روشن با تهدید لختت میکنند و اگر اعتراض کرد با کمال میل یک قمه مهمانش می کنند!
در تهران با ماشین همسر یک آدمیزاد را جلوی چشمش می دزدند و او هر چه التماس میکند کسی به دادش نمیرسد!
در تهران آدمیزاد از کنار جنازه رد می شود و انگار از کنار بته چغندر رد شده است!
در تهران آدمیزاد افسردگی حاد دارد و به روی خودش نمی آورد که نمی آورد!!
پ.نون۲:
البته قبول دارم که این مشکلات تقریبا در همه جای مملکت گل و بلبل وجود داره. پس لطفا نگین :«حالا مگه خودت تو بهشت زندگی می کنی؟!!»
باشه؟!! مرسی!

من آمده ام!

سلام به همه ی دوستان گلم.

سیستم ردیف شد!

خوبین شما؟

تابستان خود را چگونه می گذرانید؟

امیدوارم کاملا خوب و قبراق و سرحال باشین.

من هم سرانجام و بالاخره و فاینالی برگشتم سر خونه زندگیم و الانم که در خدمت شمام.

اول از همه بگم که خیلی خوشحالم از بازگشت دوست عزیزم تازه وارد که مدتی ما رو از نوشته های جالبش محروم کرد و حالا با یه خونه زندگی جدید برگشته!

البته یه اسم جالب هم برای خودش گذاشته:

پ.نون!!!

اما من ترجیح میدم همون تازه وارد صداشون کنم!!

دوم از همه تولد دوست گلم آرش عزیزم رو با کلی تاخیر اینجا بهش تبریک

 می گم. با اینکه روز تولدش یعنی ۴ مرداد٬ اولین نفری بودم که

مراتب تبریکاتم رو به حضورشون تقدیم کردم! اما دلم می خواست یه جشنم اینجا براش بگیرم که خب افتاد توی شلوغ پلوغی های زندگیم و نشد!

شرمنده آرش جان!

کلی اتفاقات جالب و خاطره انگیز افتاده که نمیدونم از کجا شروع کنم به تعریف!

تا تهران بودم با کمک خواهرم و همسرش اتاق نی نی ها رو چیدیم که اگه شد چندتا عکس براتون می ذارم حالشو ببرین!

اسماشونم که از همون اول مشخص بود اما بهتون نمی گم تا دلتون بسووووووزه!

سری اولی که برگشتم٬ عمه اینا از مشهد اومده بودن که من البته به نصفه روز آخرش رسیدم! اما بازم کلی خوش گذشت.

جاتون خالی مامان شام درست کرد و رفتیم کنار زاینده رود...

وقتی هم که خانوادگی رفتیم تهران٬ واسه اتاق نی نی ها موکت نی نی گولویانه گرفتیم و نصبش کردیم! خیلی ملوس شد!

امروزم با پدیده و نگار رفتیم بیرون تولد بازی!

آخه تولد نگار ۱۷ تیرماه بود که به علت عدم حضور سبز من! برگزار نشد و هزینه هاش صرف امور خیریه گردید!!

جاتون خالی نگار بینوا ۶تا همبرگر خرید واسه خودمون سه تا!!!

(کسی میدونه چرا من وزن کم نمیکنم؟!!)

بعدشم که کادوها رو دادیم بهش و کمی هرهر و کرکر (کمی؟!!)

 و بعدم که منزل!

در سفر دومی که با خانواده به تهران داشتم، جوجه ی نازمم همراهمون بود.

اول به خاطر گرما و حرکات ماشین شاکی و بود و جیغ و داد می کرد اما یه کم بعد که کولر تونست ماشین رو خنک کنه شروع کرد به آواز خوندن و انگار نه انگار! تهران هم شوهر خواهرم کلی باهاش بازی کرد و موفق شد کاری بکنه که جوجه م بشینه روی دستمون و دیگه نترسه. الانم که دارم اینا رو تایپ می کنم داره به چندین ملودی مختلف آواز می خونه که هرکدوم به تنهایی کلی زیباست!

چندین مدل آوازشو با گوشیم رکورد کردم. اگه شد براتون می ذارم.

تا از خونه میرم بیرون کلی دلم براش تنگ میشه.

خیلی وقتم هست که دیگه توی قفس نمیذارمش و واسه خودش تو اتاق آزاده.

فقط واسه آب و غذا میره توی سبد پیک نیک که تجهیزاتش رو به اونجا منتقل کردم و یه آپارتمان مشتی براش ردیف کردم که داره حالشو می بره!

خیلی دوسش دااااااااااااارم!

خلاصه که زندگی همچنان داره رو به جلو میره و ماهم مثل همیشه باید دنبالش بدوئیم که جا نمونیم.

تصمیم گرفتم از سه تا کتابی که واسه ی پایان نامه ترجمه کردم، یکیش رو در چند قسمت اینجا براتون بذارم.

فکر کنم براتون جالب باشه.

« 10 راه برای ساخت رابطه ی قوی با همسر »

مقاله ی جالبی بود. و البته به درد بخور!

ایشالا از دفعه ی بعدی این 10 راه رو به مرور توی وبم می ذارم.

فکر کنم این وراجیم تونست جبران کم حرفی این مدت رو بکنه!

از همه ی دوستای گلم که جویای احوال من و خواهرم بودن ممنونم.

من بهترم و تقریبا میتونم بدون کمک راه برم.

خواهرخوبمم که محتاج دعاهای شماست...

خدمت همگی خواهم رسید.قول می دهم!

دوستتون دارم، مواظب خودتون باشین تا به زودی...


سقوط نافرجام!!

سلام علیکم حضار گرامی!

بنده شبح ماهی خانومم!!

آقا احوال شما؟ خوبین همگی؟ کلی دلم براتون تنگ شده اما بازم تلگرافی اومدم! من همون سوم مرداد برگشتم اصفهان اما به علت اصرارهای خواهرم توی این تعطیلات عید سعید مبعث٬ خانوادگی دوباره اومدیم تهران. دلیل اینکه تا  اصفهان بودم توی اون چند روز نیومدم اینجا٬ این بود که وقتی خواستم کامپیوترم رو روشن کنم٬ دیدم در نبود من پدر محترم تمام تلاشش رو به کار گرفته و نهایتا موفق شده هاردم رو بترکونه!

این بود که من کامپیوتر نداشتم و الان مرحوم هاردم توی سردخونه بستریه!!

ضمنا دیشب با سهیل و خواهر دومیم رفتیم شهربازی و بعد از کلی شیطنت و بازی٬ در حال بدمینتون زدن بودیم که اینجانب به روی پا افتادم زمین و به طرز فجیعی ولو شدم کف پارک!

الانم با بابا و مامان از بیماستان برگشتیم که بعد از دوبار معاینه و عکس از روی پام٬ دکتر گفت فقط باید استراحت کنم. البته یه آمپول و کپسول و ژل موضعی هم داد که خب من از آمپول که میترسم٬ از کپسولم اصلا خوشم نمیاد٬ ژل هم که هیچی!! بدین ترتیب من الان مثل مرغ همسایه که یه پا داره(!!!!) با یه پام راه میرم! راه که نه! لی لی میرم به یاد بچگیام!

 خلاصه که من الان کلی حیوونکی طفلکی هستم و برام دعا کنین!!

ار کامنت های پرمهرتونم ممنونم حسابی. کارام که روی روال بیفته ار خجالت همتون درمیام.

دوستتون دارم٬مواظب خودتون باشین تا به زودی...