:.★★:.

مامان قشنگم منو ماهی صدا می کنه. همیشه دلم میخواد بخندم و بخندونم...

:.★★:.

مامان قشنگم منو ماهی صدا می کنه. همیشه دلم میخواد بخندم و بخندونم...

اطلاعیه مهم+ درد دل های یک گربه!

دوستان گلم سلام

یه اتفاق وحشتناک افتاده و اونم اینه که کامپیوتر نازنینم ویروس گرفته و اینترنت اومدن منم به دردسر انداخته!مدام ارتباط قطع میشه و بخش نظرات هیچ وبلاگی هم برام باز نمیشه حتی وبلاگ خودم! بدین وسیله از همه ی شما گرامیان عذر میخوام که نمیتونم فعلا -تاکید میکنم فعلا! کامنت بذارم اما به جون دوتا پنبه هام به وبلاگ همتون اومدم و حاضرم یه تست بدم! حالا فعلا در صدد رفع این مشکل عظیم هستم به کمک دوستانی که دستی بر آتش دارند! و اگه از جای دیگه ای کانکت شدم حتما کامنت میذارم براتون. بازم معذرت می خوام.

اما فکری به ذهنم رسید که تا وقتی مشکل رفع میشه ارتباطم با شما قطع نشه٬ دوستانی که آی دی یاهو دارن در صورت تمایل منو به لیستشون اضافه(اد سابق!) کنند و بگن که هر آیدی مربوط به کدوم وبلاگه. اینم آیدی من:

Nama18m2002

 

یه دنیا ممنون و بازم معذرت میخوام به خدا تقصیر من نبود!

 

******************************************************

 

درد دل های یک گربه

 

 

 من یک گربه هستم.گربه ای که هرروز در برابر آماج حمله های انسانی می ایستد و مبارزه میکند.برای ما کلمه پیشت دیگر معنی خاصی نمیدهد.این کلمه بدین معنی است که انسانها آنقدرخودخواه هستند که دوست ندارند ما را ببینند.هرگاه یک انسان یک گربه را میبیند,هرچقدر با او فاصله داشته باشد او را پیشت میکند.و ما میدانیم اگر فرار نکنیم جوابمان سنگ یا لنگه کفش خواهد بود.

ای انسانها!آیا تابحال سردتان نشده است؟پس چرا نمیگذارید در زیرزمین خانه هایتان و یا درون ماشینتان بخوابیم؟مگر ما حق زندگی نداریم؟درست است که نژاد ببریان از نژاد ابوالبشر پشمالو تر است.اما آیا این دلیل بر این میشود که ما سرما را حس نکنیم؟مگرمن چه گناهی کرده بودم که وقتی در زیرزمین حسن کله پز بودم,چند بچه تخس جلوی در تجمع کردند و بعد از پیدا کردن من حسابی کتکم زدند؟یا چرا یکی از دوستان مرا ۲ هفته در یک زیر زمین حبس کردید؟آیا پناه آوردن به شما جوابش اینست؟اُف برشما!مگرخودتان خواهر مادر ندارید که وقتی می بینید ما جفت گیری میکنیم تمام کارهایتان را ول میکنید و به ما نگاه میکنید؟زنان ما از شرم رویشان را به زمین میدوزند تا این صحنه را نبینند.خودتان وقتی اینکار را باهم میکنید درخفاست و دوست ندارید فردی متوجه بشود.اما تا نوبت به ما میرسد بقیه را هم صدا میزنید تا تماشا کنند.واقعا این غیرت انسانهاست؟

 ما گربه ها از آب بدمان میاید.آنوقت شما روی ما آب جوش میریزید؟مگرمریضید؟مگر درد دارید؟خوب است روی خودتان آب جوش بریزند؟این چه ظلمی است که میکنید؟

 ما ملتمسانه از شما خواهش میکنیم بچه های خود را خوب تربیت کنید.چرا باید هر وقت از کنار یکی از آنها رد بشویم شروع به سنگ اندازی به ما بکنند.روزی از کنار پسری ردشدم.بادستانش اشاره ای کرد.من چون دوربودم فرار نکردم.ناگهان ناراحت شد و از این جسارت من آنقدر عصبانی شد که دو کوچه دنبالم دوید.آیا ما وظیفه داریم تا ما را پیشت می کنید یا به ما نگاه چپ میکنید فرار کنیم؟این چه فلسفه ایست؟مگر شما ساواکی هستید؟مگر نمیدانید ما چقدر مفید هستیم؟ما مفید تریم یا موشها؟اگر ما نباشیم که موشها پدرتان رادرخواهند آورد.این چه اشتباهی است که شما سگها را به ما موجودات ملوس و زیبا ترجیح میدهید.سگها از صبح تا شب میخوابند و به در و دیوار نگاه میکنند.و به ذهن شما تلقین کرده اند که دارند نگهبانی میدهند.اشتباه نکنید آنها موجوداتی مفتخور هستند.شما را گول زده اند.سگها را از خانه بیرون کنید و ما را به درون خانه بیاورید.نه تنها همدم شما خواهیم بود بلکه با ملاست(ملوس بازی در آوردن!) خودشما را به وجد خواهیم آورد. زنی از انسانها میخواست زایمان کند.سریع او را به بیمارستان رساندند و در برابر جیغ و داد او نه تنها چیزی نگفتند,بلکه قربان صدقه او نیز رفتند.اما ما گربه ها هرگاه میخواهیم زایمان کنیم و از شدت درد فریاد بکشیم.چنین جوابی می شنویم.

-ای مرگ.

- آب جوش بذار.


-باز این گربه ها آمدند اینجا بچه شان را بزایند.


- یادت باشه فردا بریم بچه هاشو بدزدیم.

 آری.این سرنوشت ماست که باید تا زایمان میکنیم بچه هایمان را از ما جدا کنند و هرکدام را یک نفر بزرگ کند.مگر آنها بچه های شما هستند. آیا میدانید جدا کردن کودکی از مادرش چه گناهی دارد؟

****

{الهی بمیرم حیوونکی های طفلکی!}

دوستتون دارم، مواظب خودتون باشین تا بعد...

 

 

مقایسه ی سه دهه ای!

 

سلام دوستای گلم.من زنده موندم!!! از 40 درجه تب و لرز و خلاصه یه مریضی سگی که نمیدونم یهو از کجا به جونم افتاد! الان خیلی بهترم و بالاخره اومدم یه آپ بزنم.

اینم یکی دیگه از ایمیل های سایت مارشال که به نظرم جالب اومد.امیدوارم خوشتون بیاد و منتظر خوندن نظرات شما هستم.

***

این مقایسه توهین به دخترو پسر این دهه ها نیست صرفا مقایسه ای طنزآمیز و خاطر نشان کردن وضعیتی است که روشنفکران به آن عوارض دوره گذار و دینداران به آن نشانه های آخرالزمانی می گویند و در کل بهره ای از حقیقت دارد.انکار این مقایسه شاید خودیک  نشانه ی آخرالزمانی باشد.

 

دختر دهه 60  :باید با آبرو باشم

دختر دهه 70   :باید تحصیلکرده باشم

دختر دهه 80   :باید پولدار باشم

 

پسر دهه 60 :دارم میرم جبهه

پسر دهه 70 :دارم میرم دختر بازی

پسر دهه 80 :دارم میرم بیمارستان سم زدایی

 

 دختر دهه 60 : مرد باید با اخلاق باشه

دختر دهه 70 :مرد باید تحصیلکرده باشه

دختر دهه 80 :مرد باید پولدار باشه

 

پسر دهه 60 :در سن 25 سالگی سیگاری میشد

پسر دهه 70 :در 20 سالگی سیگاری می شد

پسر دهه 80 :قبل از سن بلوغ سیگاری می شود.

 

دختردهه 60 : 30 ساله شدم و احساس ترشیدگی می کنم

دختردهه 70 : 25 ساله شدم و احساس ترشیدگی می کنم

دختردهه 80 : 20 ساله شدم و احساس ترشیدگی می کنم

 

پسر دهه 60 : دارم  میرم باشگاه ... دارم میرم زیر زمین بنوشم !!!

پسر دهه 70:دارم میرم مهمونی ... دارم میرم قلیون بکشم !!!

پسر دهه 80 :دارم میرم دبی ... دارم میرم توهم بزنم !!!

 

 دختر دهه 60 : دوست پسر یکی اونهم یه عشق پاک

دختر دهه 70 :دوست پسر یکی یا دوتا . چند تا هم زاپاس برای روز مبادا

دختر دهه 80 : دوست پسر بین یک نفر تا یک هنگ یا  تیپ در رده سنی بین 20 تا 60 سال مجرد تا صاحب عیال و چند سر عائله. بالاخره تو این همه آدم یکی پیدا میشه بخواد لباس عروس واسم بخره.

 

 پسر دهه 60 :داریوش گوش می داد

پسر دهه 70 :ابی گوش می داد

پسر دهه 80 :مقلدین درجه 3و 4 داریوش و ابی را (که خواب عکس انداختن با داریوش را می بینند) را گوش می دهد .

 

 دختر دهه 60 :دختر بدون بکارت باید بره بمیره

دختر دهه 70:اشتباه بزرگی کردم خاک تو سرم

دختر دهه 80 : دختر باکره یعنی امل و بی فرهنگ. باید بره بمیره.

 

 پسر دهه 60 :شریعتی می خواند

پسر دهه 70 :شاملو می خواند

پسر دهه 80 :هری پاتر می خواند.

 

دختر دهه 60 :به خاطر حفظ آبرو همه کار می کنم

دختر دهه 70 :به خاطر دوست پسرم همه کار می کنم

دختر دهه 80 : به خاطر پول همه کار می کنم.

 

 پسر دهه 60 :خانواده و پدر مادرم عزیزترین چیز است

پسر دهه 70 :دوست دخترم  عزیز ترین چیزاست

پسر دهه 80 :مواد محرک و توهم زا و ماشینم عزیز ترین چیزند.

 

 دختر دهه 60 :شوهر منجی نیست شوهر کردن سنت خدا و رسم زندگی ست.

دختر دهه 70 :شوهر شوهره شوهر... بالشت سره شوهر...

دختر دهه 80 :من یک افسرده ی روانی پر از غصه ام و شوهر منجی من است و دیگر هیچ راه نجاتی نیست.

 

 پسر دهه 60 :در هر صورت باید زن بگیرم

پسر دهه 70 :باید پولداربشم و زن بگیرم

پسر دهه 80 :باید قاطی کنم و زن بگیرم.

 

دختر دهه 60 : زن روز و اعتمادی می خواند

دختر دهه 70 :فهیمه رحیمی و مهدی سهیلی می خواند

دختر دهه 80:بیشتر در اینترنت دنبال فیلتر شکن جدید و پروکسی است.

 

پسر دهه 60 :مرگ بر اثر جنگ با عراق

پسر دهه 70 :مرگ بر اثر تصادف با موتور و ماشین

پسر دهه 80 :مرگ بر اثر اور دز و سنکوپ بر اثر استعمال هرویین و ایدز و سوانح رانندگی

 

دختر دهه 60:سیگار کشیدن دختر یک کابوس است دختری که سیگار می کشد خراب است.

دختر دهه 70 :گهگاهی کنار پنجره یا واسه افه تو پارتی یا کافی شاپ  یه دو نخ می کشم.

دختر دهه 80 :پیش به سوی آسم، سرطان حنجره ،ریه،نای

 

  جوان دهه 60 :جنگ زده بود

جوان دهه 70 :غرب زده بود

جوان دهه 80 :پوچ است.

 

 دختر دهه 60 :از خدا می ترسم

دختر دهه 70 : از بی عشقی می ترسم

دختر دهه 80 :از بی پولی می ترسم.

 

 جوان دهه 60 :خواب صلح و آرامش می دید

جوان دهه 70 :خواب بد بد می دید

جوان دهه 80 :فقط کابوس می بیند.

 

 پدر برای پسر دهه 60 :در حکم یک پدر مقدس بود حرمتش کاملا حفظ می شد

پدر برای پسر دهه 70: در حکم یکی از اعضای خانواده بود باید به او حال داد.

پدر برای پسر دهه 80 : مزاحم!!

 

 

دختر دهه 60 : اول نجابت خود را به رخ می کشید

دختر دهه 70 : اول مدرک تحصیلی خود را به رخ می کشید

دختر دهه 80 : اول مارک و مدل اتومبیل و ریخت و قیافه خود را به رخ می کشد.

 

  داماد دهه 60 :فقط پدر مادرم ،زن و بچه ،و کارم

داماد دهه 70 :فقط زن و بچه و عشق و حالم و کارم

داماد دهه 80 :فقط عشق و حالم و کارم.

 

  عروس دهه 60 :بایدمثل مادرم سوخت و ساخت این ذات زندگی ست بدبختی و خوشبختی با هم.طلاق پاک کردن صورت مسئله ست و مسئله میزان بردباری صبر و توان مدیریت منه.باید سعی کنم مثل دو رود در کنار هم باشیم. باید مدیریت کنم  این هنر زندگیه.

عروس دهه 70 :نباید سوخت وساخت اما باید زندگی کرد و همینطور در وقت لزوم مقابله به مثل.طلاق پایان تلخیه اما خب مجبورم بهم سخت بگذره ول می کنم میرم.  این هنر زندگیه.

عروس دهه 80 :مثل دو کوه برابر هم.عوضی بره مهرمو می ذارم اجرا یه راست می رم با یکی دیگه.خوش بگذرون و سختی نکش.این هنر زندگیه.

 

مرد دهه 60:خدا  خانواده  ثروت

مرد دهه 70 :خانواده  ثروت   خیانت به همسر

مرد دهه 80:ثروت، خیانت به همسر ،مصرف پروزاک و انواع دیگر قرص اعصاب .

 

عروس دهه 60:تقسیم وظایف رمز موفقیت و آسایشه. من طی یک سند قانونی همسر این مرد هستم نه دوست او .وظیفه من خانه داریه وظیفه مرد کار و تامین زندگی هر کس غیر از این به گوشم بخونه شیطانه.

عروس دهه 70 :تقسیم وظایف چیزیه که باید دوباره معنی و تعریف بشه.دلیل نداره من همیشه غذا درست کنم من کلاس گیتار دارم کلاس آواز دارم  . فقط سه یا چهار روز در هفته ممکنه از خونم بوی غذا بیاد.اما خب می دونم که غذا پختن کار منه نه مرد.

عروس دهه 80 :تقسیم وظایف یه حرف احمقانه و سنتیه هر کس به فراخور حالش هر کار که از دستش بر اومد انجام میده هر کاری که می کنم از لطف منه نه وظیفه من پس من هر کاری تو خونه می کنم لطف می کنم. تعهد و وظیفه اعصابمو بهم می ریزه.

 

پسر دهه 60:خدایا جنگو تموم کن

پسر دهه 70 :خدایا یه خونه خالی برسون

پسر دهه 80 :خدایا برسون یه دومثقال شیره و یه دو سورت شیشه

 

  دختر دهه 60 :طلاق بعد از 10 سال آنهم یک در 1000

دختر دهه 70 :طلاق بعد از 5 سال آنهم یک در 100

دختر دهه 80 :طلاق بعد از 6 ماه الی یک سال آنهم یک در5

 

 پسر دهه 60 :پیکان 54 و مسافر کشی

پسر دهه 70 :پراید و دختر بازی

پسر دهه 80 :پژو و تصادف منجر به فوت

 

 دختر دهه 60:امامزاده معصوم ودیگر  امامزاده ها  را شفیع می کرد دعا و نذر می کرد وبالاخره  حاجت دل خود را می گرفت

دختر دهه 70 :پیش رمال و دعا نویس می رفت و حاجت خود را طلب می کرد.

دختر دهه 80 :در شرکت های خصوصی به هر نحو که شده رفع حاجت می کند.

 

جوان دهه 60 :خدایا آبروی مرا حفظ کن

جوان دهه 70 :خدایا پول منو زیاد کن

جوان دهه 80 :کارت سوخت داری داداش؟!

 

خب نظرتون چیه؟خیلی تلخه بعضی جاهاش مگه نه؟

منتظر دیدن نظراتتون هستم دوستای گلم.

دوستتون دارم، مواظب خودتون باشین، تا بعد...

برمی گردییییییییم۲

دوستای گلم سلام!


حالتون که خوبه ان شا الله؟امیدوارم همتون شاد و سرحال و سلامت باشید

منم با اجازه تون دیروز از سفر برگشتم.

جای همگی خالی بسیار خوش گذشت. البته سختی های خودش رو هم داشت این سفر. مثلا من اولین بار(و احتمالا آخرین بارم)بود که اینهمه راه رو با اتوبوس سفر کردم.خییییییییلی وحشتناک بود! نزدیک بیست ساعت یک جا نشستن اونم برای من! که حتی یک ساعتم یه جا بند نمیشم... اما این سفر اونقدر خاطره انگیز و فوق العاده بود که به همه ی سختی هاش می ارزید.

دانشگاه ما یه هتل آپارتمان توی مشهد داره که هیأت علمی دانشگاه و دانشجوها رو اونجا پذیرا میشن.هتل خیلی توپی بود. ما یه سوئیت دو خوابه داشتیم که یکی از اتاق هاش دوتخته و یکی دیگه سه تخته بود. من و ستاره هم پریدیم تو دو تخته هه!

در مژه برهم زدنی(!!بابا شاعر!) من و ستاره اتاق رو تبدیل به میدون جنگ کردیم!

ایناهاش:

 

otagh

 

رفت و آمد به حرم به صورت دسته جمعی انجام میشد و پیاده که من به علت اینکه پاهام خیلی درد گرفت در چند نوبت اول، در نهایت زیرکی گروه رو دودر میکردم و با تاکسی میرفتم و برمیگشتم!

از همون اول هم کل جمعیت اردو کاملا در جریان قرار گرفتن که شخص بنده، تقریبا هیچ موضوعی رو جدی نمیگیرم مگه اینکه خلافش ثابت بشه!

مثلا مدیر کاروان توی اتوبوس ما بود.گاهی میومد وسط اتوبوس وامیستاد و نکات جالبی از شهرهای مختلف ایران برامون میگفت.گاهی هم سوال می پرسید و جایزه میذاشت برای کسی که جواب درست میده. توی راه برگشت اومد و درست کنار صندلی ما ایستاد.قبل از اینکه حرفشو شروع کنه گفت:« صدای من به آخر اتوبوس میرسه؟!» منم نعره کشیدم:« بععععععععععععله!!» حالا فکر کنین درست بالای سرمن بود و هیچکس هم به جز من جواب نداد! بعدش گفت :«خب حالا میخوام یه سوال بپرسم» من دستمو بردم بالا گفتم:«آقا ما بگیم؟!!»

یه روز صبح رفتیم «توس» آرامگاه فردوسی. اونجا مدیر کاروان داشت درمورد عظمت فردوسی توضیح میداد که من چشمم به تابلوی عکس فردوسی افتاد که در بخش پایین تابلو بیت " بسی رنج بردم در این سال سی " رو نوشته بود. منم قریحه ی هنریم به غلیان در اومد و در نهایت احساس پسرخالگی با فردوسی دوربین گوشیمو گرفتم سمتش و گفتم:« فری جون یه لحظه پلک نزن!» بچه ها هم از خدا خواسته یه هر هر دسته جمعی سر دادن و مدیرمون رو پاک ناامید کردن!

 

 feri

اما واقعا جای دیدنی و عظیمیه اگه رفتین مشهد، توس رو از دست ندین...

 

 

بعدشم رفتیم بازار بین الملل که بازار بسیار بزرگیه و بچه ها تقریبا هرچی پول آورده بودن اونجا خرج کردن(البته به جز من که بچه کف بازارای مشهدم!!)

از حرم هم هیچوقت نتونستم چیزی بگم چون از وقتی وارد میشم تا وقتی برمیگردم خودم نیستم...

 

behesht

 

فقط میگم جاتون خالی برای دعای کمیل که در هوای بسیار سرد و در باد شدیدی که می وزید خوندیم و لذت بردیم. صبح پنجشنبه ساعت سه و نیم صبح توی مسجد گوهرشاد بعد از نماز صبح و خوندن زیارتنامه، برای همتون دعا کردم. برای همه ی شما دوستانی که دیدم یا ندیدمتون دعا کردم.  دعا کردم که خدا همه ی آرزوهای خوبتون رو برآورده کنه. و امیدوارم لایق دعا کردن برای شما بوده باشم.

صبح جمعه خونواده ی عمه ی نازنینم اومدن هتل دیدن من. وقتی می خواستن برن بهشون گفتم کاشکی ندیده بودمتون. حالا دل کندن برام خیلی سخت میشه. عمه که از وقتی من رو دید گریه کرد تا وقتی می خواست بره. خیلی ماهه به خدا! بعدشم تا ظهر با ندا دختر عمه م رفتیم حرم برای وداع...

ظهر جمعه که آخرین ناهار دسته جمعی رو خوردیم، جای همگی خالی، از مهمان خانه ی حضرت رضا برامون غذای تبرکی آوردن . ما هم به نیت همه ی عزیزانمون خوردیم. ساعت سه هم راه افتادیم به سمت اصفهان.

این اتوبوس راه برگشت از اون یکی خیلی بهتر بود. راننده مون یه عموی مهربون بود که حتی در قوطی کنسروامونم برامون باز میکرد!!

 

konserv

 

شب هم همگی زودی خوابیدیم. صبح با خنده به ستاره گفتم:" ستاره، دیشب جفتمون همه ی راههای ممکن برای خوابیدن توی اتوبوس رو امتحان کردیم! کم مونده بود سرمون رو بذاریم روی صندلی و پاهارو بچسبونیم به سقف!!!" آخه هرجوری که می خوابیدم همه ی نقاطی که با صندلی در تماس بود زود درد می گرفت!

به خدا اگه دیگه من با اتوبوس برم یه جای دور!!

اما بازم میگم، با همه ی سختی ها و مشکلاتی که داشت، یکی از به یادماندنی ترین مسافرت های عمرم بود.

اینجا هم که دیگه اتوبوس برگشت به دانشگاه...

 

bazgasht

 

از همه ی دوستای گلم که توی این مدت به وبلاگ ماهی خانوم سر زدن خیلی ممنونم. از اون دوستای گل و نازنینی که در طول مدت سفرم از طریق تلفن و اس ام اس، جویای حالم بودن هم بسیار تشکر میکنم و ان شاالله که براشون جبران کنم.

 

دوستتون دارم، مواظب خودتون باشین تا بعد...

۲۱ تیر

سلام 

امروز صبح می خواستم برم دانشگاه برای دریافت مدرک موقتم. ساعت حدود ۸.۵ بیدار شدم و آماده شدم که برم. یه کمی هم با بابا و داداشی و مامانی حرف زدیم و خندیدیم.

بعدشم راه افتادم به سمت دروازه شیراز. 

تا 12 مشغول بودم و یک و نیم رسیدم خونه. خیلی هوا گرم بود و منم با آب معدنی و هویج بستنی و آب طالبی از خودم پذیرایی کردم. 

از راه رسیدم مامان چلو ماهیچه درست کرده بود و دور هم خوردیم و دراز کشیدم. 

بیدار که شدم ظرفها رو شستم و وسایل سفرم رو جمع و جور کردم. 

عصری هم مستاجر جدید اومد با بابا قرار داد نوشتن. 

الانم خیلی خسته هستم. 

رستگاران رو دیدیم و انبه خوردیم!:دی 

احتمالا برم لالا 

فردا بعد از ظهر عازم تهرانیم. بیست و پنجم تیر هم از تهران با قطار ویژه میریم مشهد. 

انشاالله 

شب خوش

آیینه های ناگهان...

آیینه های ناگهان...

وای خدایا اصلا نمی تونم باور کنم!مگه میشه اینهمه استعداد، اینهمه لغات آهنگین بره زیر خاک؟!!

مامان اینا از من مخفی کردن چون می دونستن داغون می شم و شدم...

توی اخبار شنیدم که داشت مرگ"قیصر امین پورشاعر فرهیخته ی این مرز و بوم" رو تسلیت می گفت.تا به خودم اومدم دیدم ایستادم جلوی تلویزیون و اشک داره از چشمام می باره...عموقیصر مرد؟!! قیصر امین پور ِ من؟!

چقدر سخته درک کردن بعضی از تصمیمات الهی! آخه 48 سال که سنی

نیست...

خدایا!بهت حق می دم که به ما حسودی کردی و قیصرمون رو بردی برای خودت...

روحش به بلندای آسمان آبی شاد...

چقدر زود دیر شد...

******

مادرمهربان

ساعت 3 شب بود که صدای تلفن , پسری را از خواب بیدار کرد. پشت خط مادرش بود .پسر با عصبانیت گفت: چرا این وقت شب مرا از خواب بیدار کردی؟ مادر گفت:25 سال قبل در همین موقع شب تو مرا از خواب بیدار کردی و به این دنیا آمدی. فقط خواستم بگویم تولدت مبارک. پسر از اینکه دل مادرش را شکسته بود تا صبح خوابش نبرد , صبح سراغ مادرش رفت . وقتی داخل خانه شد مادرش را پشت میز تلفن با شمع نیمه سوخته یافت... ولی مادر دیگر در این دنیا نبود .

 اشتباه فرشتگان

درویشی به اشتباه فرشتگان به جهنم فرستاده میشود . پس از اندک زمانی داد شیطان در می آید و رو به فرشتگان می کند و می گوید : جاسوس می فرستید به جهنم!؟ از روزی که این آدم به جهنم آمده مدام در جهنم در گفتگو و بحث است و جهنمیان را هدایت می کند او را به بهشت بازگردانید! حال سخن درویشی که به جهنم رفته بود این چنین است: با چنان عشقی زندگی کن که حتی بنا به تصادف اگر به جهنم افتادی خود شیطان تو را به بهشت باز گرداند.

 یکی از بستگان خدا

شب کریسمس بود و هوا، سرد و برفی.

پسرک، در حالی‌که پاهای برهنه‌اش را روی برف جابه‌جا می‌کرد تا شاید سرمای برف‌های کف پیاده‌رو کم‌تر آزارش بدهد، صورتش را چسبانده بود به شیشه  سرد فروشگاه و به داخل نگاه می‌کرد. در نگاهش چیزی موج می‌زد، انگار که با نگاهش ، نداشته‌هاش رو از خدا طلب می‌کرد، انگاری با چشم‌هاش آرزو می‌کرد. خانمی که قصد ورود به فروشگاه را داشت، کمی مکث کرد و نگاهی به پسرک که محو تماشا بود انداخت و بعد رفت داخل فروشگاه. چند دقیقه بعد، در حالی‌که یک جفت کفش در دستانش بود بیرون آمد.
- آهای، آقا پسر!
پسرک برگشت و به سمت خانم رفت. چشمانش برق می‌زد وقتی آن خانم، کفش‌ها را به ‌او داد.پسرک  با چشم‌های خوشحالش و با صدای لرزان پرسید:
- شما خدا هستید؟
- نه پسرم، من تنها یکی از بندگان خدا هستم!
- آها، می‌دانستم که با خدا نسبتی دارید!

خوشبخت ترین فرد کسی است که بیش از همه سعی کند دیگران را خوشبخت سازد.. 

***************

پ.ن:صفحه کلید کامپیوتر پدیده حروف فارسی نداره، استاد گفته بود 10 تا جمله با ترجمه ی فارسی براش ببریم. اگه گفتین پدیده چیکار کرد؟!! با افتخار گفت ترجمه های فارسی رو توی قسمت نظرات وبلاگ تو می نوشتم و بعد کپی میکردم توی فایلم!!!(دانشجوی خلاق و نمونه ی کشور!!)

دوستتون دارم مواظب خودتون باشین تا بعد...