:.★★:.

مامان قشنگم منو ماهی صدا می کنه. همیشه دلم میخواد بخندم و بخندونم...

:.★★:.

مامان قشنگم منو ماهی صدا می کنه. همیشه دلم میخواد بخندم و بخندونم...

تولد مامان خانومی مبااااااااارک!

جدیدترین اخبار و عکسها و شیرین کاری های جوجه های نازنین مارو می تونین از وبلاگ خواهر گلم٬ مامان دوقلو ها پیگیری کنین!

دوستان گلم سلام. حال و احوال چطوره؟ همگی خوب و خوش هستید؟

امیدوارم همینطور باشه.

چه خبرا؟ اوضاع رو به راهه؟ منو نمیبینین خوشحالین؟!

امیدوارم هفته ی خوبی رو گذرونده باشین.

منم خوبم و مثل همیشه مشغول کار و زندگی دیگه...

البته از دیروز پنج شنبه که تعطیل شدم تقریبا به مدت یک هفته تعطیل هستم.

مدیر شرکت یه سفر به تهران براش پیش اومد و منم به مرخصی اجباری-زوری فرستاده شدم! کلی هم از این بابت خوشحالم و میتونم یه چند روزی پشت سر هم صبح ها دیر از خواب پاشم و نهار به همراه خانواده باشم.

مامان هم که شنبه رفت تهران پیش آبجی و جوجه ها که خب اگه خدا بخواد قراره سه شنبه همشون باهم بیان پیش ما و این مرخصی شانسی واقعا به موقع بود! 

 

دیروز پنج شنبه بیست و یکم آذرماه

 تولد مامان قشنگم بود  

 و شب همگی باهم تلفنی بهش تبریک گفتیم. 

 ایشالا وقتی هم برگشت کلی بهش جایزه ی تولد میدیم!
الهی قربونش برم دلم براش یه ذره شده...

یکی دو روز پیش هم خواهرم از تهران عکسهای جدید جوجه ها رو برامون فرستاد!
واااااااااااااااااااایییییییی که خاله فداشون شه! نمیدونین چقدر خوشگل شدن!

قربون خنده هاشون برم که وقتی شروع می کنن به ذوق و خنده های بلند بلند، خواهرم فوری زنگ میزنه اینجا و ما همگی دور تلفن جمع می شیم و صداهای نازشون رو می شنویم و براشون غش می کنیم. 

 وای که چقده راه دور بَده هاااا!!!

.

این از اخبار منزل!

.

.

از اخبار محل کار هم خواسته باشید همه چیز طبق روال عادی خودش پیش میره. حالا اگه بخوام باز یه چیزی بگم که این فاطمه خانوم بر می گرده بهم میگه شما که همه مشتریاتون یه چیزیشون میشه!! خب چی کار کنم من آخه؟!!

خب بعضی ها یه چیزایی می گن و یه رفتارایی دارن که کلی باعث انبساط خاطر یا گاهی انقباض خاطرمون میشه!

.

اول یه دونه انقباض می گم بعد هم یه انبساط!

.

.

یه روز یه خانومه ای اومد توی فروشگاه و گفت میشه از این (کارت ملی) یه دونه فتوکپی برام بگیرین؟!!

شاید براتون سوال پیش بیاد که چرا ملت از ما فتوکپی می خوان درحالیکه کار ما فروش این دستگاههای اداریه؟ خب جواب کاملا واضحه! از اونجایی که فروشگاه ما مثل آکواریوم هستش و تمام شیشه، مردم هم دستگاههای فتوکپی رو می بینن و بدون توجه به تابلو، فکر می کنن که ما دفتر فنی هستیم! منم که خب رقت قلب و مهربونی و خانومی و همنوع دوستی و غیره ام بر هیچکدومتون پوشیده نیست، هیچکس، مخصوصا افراد مسن رو رد نمیکنم و کارشون رو براشون انجام میدم. حالا اگه گفتین کارشون رو با چه دستگاههایی انجام میدم؟!!

با دستگاههایی که شرکت ها یا اداره ها و نهادهای دولتی یا خصوصی جهت تعمیر یا سرویس میارن اینجا و بخش تعمیر هم بعد از اینکه کارشون تموم شد، دستگاهها رو میارن میذارن توی فروشگاه تا صاحبانشون بیان ببرنشون!

منم تا صاحبان محترم دستگاهها بیان، با همین دستگاه ها برای مردم فتوکپی و پرینت و این کارا رو انجام می دم و گاهی که مقدار کم باشه پول هم نمیگیرم! دستگاه بابام که نیست که! بعله! این بود شرح امانت داری بنده!

خلاصه خانومه گفت از این کارت ملی برام یه دونه فتوکپی بگیر. منم در حین گرفتن فتوکپی ووقتی مشغول تنظیم جاش روی شیشه ی کپی بودم، چشمم افتاد به تاریخ تولد پسری که صاحب کارت ملی بود. متولد 1368. یه پسر جوون بیست ساله. وقتی یکی دوتا کپی براش گرفتم، مامانه نشست روی مبل و از تو کیفش یه پاکت در آورد و گفت : دخترم خیر ببینی اینایی که می گم رو روی این پاکت بنویس من سواد ندارم. منم که همینجووووووووووور حس نوع دوستی داشت از چشمام میزد بیرون، گفتم چشم و با خودکار منتظر حرفاش شدم. می دونین چی گفت؟! گفت بنویس : زندان دستگرد- بخش مواد مخدر- بند فلان و بعد هم اسم پسرش! با تعجب گفتم این کپی رو برا کجا می خواستین مگه؟! اشک توی چشماش جمع شد و گفت : «پسرم از دو-سه سال پیش معتاد شد. دوستاش گولش زدن. خیلی زود کارش از کشیدن مواد رسید به تزریق. هرچی تو خونه داشتم فروخت. باباشم که چند ساله گم و گور شده. آخرین باری که از خونه رفت بیرون، خودم زنگ زدم به پلیس لو دادمش و پاتوقش رو به پلیس نشون دادم و پلیس جلوی چشمای خودم پسرم رو گرفت و برد زندان.» بعدشم زد زیر گریه. حالا منم دل نازک! نزدیک بود دیگه اشک منم دربیاد. انگاری خودش فهمید که گفت : «تو رو هم ناراحتت کردم دخترم. خیلی وقت بود برای هیشکی درد دل نکرده بودم. هیشکی با من حرف نمیزنه و بهم محل نمیذاره.» بعد هم کیفش رو درآورد که پول بده که ازش نگرفتم و رفت...

خیلی دلم براش سوخت.

تا آخر وقت کاری، به این فکر می کردم که ببین بعضی وقتها کار دنیا به کجا میرسه که یه مادر پسر جوان خودش رو تحویل پلیس میده... 

.

.

.

.

حالا یه انبساط هم براتون بگم!

هفته ی پیش بود منم با کله توی ترجمه ی یه فایل بودم، یه پسر بچه ی دبستانی اومد توی فروشگاه و گفت :« سلام! ببخشید شما عکس هم می تونین تغییر بدین؟» من و آقای ناصری با تعجب بهش نگاه کردیم و گفتیم:«منظورت چیه؟!» بعد اونم یه کارنامه از جیبش درآورد که نمره های بسیار درخشانی (بین9 تا 12) داشت و گفت:«می خوام نمره های این کارنامه رو عوض کنم!!!» ما دو نفر هم کلی خنده مون گرفته بود و در همین لحظه من یه فکر شیطانی به ذهنم رسید! گفتم آره عزیزم بده تا برات عوض کنم! تا آقای ناصری اومد اعتراض کنه با اشاره متوجهش کردم که نگران نباشه. بعد هم گفتم:« من میتونم این کارو برات بکنم اما فقط نمره هات انگلیسی نوشته میشه اشکالی نداره؟!» گفت:« نه! بابام بلده انگلیسی بخونه!» گفتم:« چرا می خوای به بابات دروغ بگی؟!» گفت:« خب آخه اگه نمره هامو ببینه دعوام میکنه.» گفتم:« به جای این کارا یه کم بیشتر درس بخون. تازه! انضباطتم که شده 17!!! هم درس نمیخونی هم شیطونی می کنی؟!!» گفت:« خانوم چقدر سوال می پرسی!!»

گفتم:« باشه ولی بالاخره بابت میفهمه که تو بهش دروغ گفتی!». بعد هم با خونسردی کارنامه شو براش اسکن کردم و با فتوشاپ هر نمره ای که می گفت به جای نمره ی واقعیش نوشتم. بعد ازش پرسیدم :«خودتم بلدی انگلیسی بخونی؟!» با حیرت گفت:«آخه اگه بلد بودم انگلیسی بخونم که نمره هام این نبود! من تو درسای خودمم موندم!». منم به جای اون توضیحات پایین کارنامه که می نویسه «فقط جهت اطلاع والدین است و هیچگونه ارزش دیگری ندارد» نوشتم: «آقای ...! نمره های واقعی پسر شما اونایی هستند که در خارج از کادر کارنامه تایپ شده و نمره هایی که انگلیسی نوشته شده، اونایی هستند که پسرتون آرزو داشته بهشون برسه! لطفا کمکش کنید چون ممکنه دفعه ی بعدی بخواد بهتون دروغ بگه!»

بعد هم یه پرینت ازش گرفتم و دادم دستش. بچه هه یه نیگا به کارنامه ش انداخت و نیشش تا بناگوش باز شد. بعد با تعجب گفت:«این شماره هایی که خارجی افتاده این کنار چیه؟!» منم مثل یه خالی بند حرفه ای گفتم:«اونا کدهای همین برنامه ای هستن که باهاش نمره هاتو عوض کردم !نگران نباش!!» پسره هم کلی ذوق کرد و کلی تشکر کرد و رفت....

بعله!

اینم از شیرین کاریه اخیرم!

خب دیگه خیلی وراجی کردم.

دوستتون دارم، مواظب خودتون باشین تا به زودی... 

پا تو ورق اینکه گربه ی پدیده اینا مرد

بابا برنده می شود!! ( +چه میکنم من!!)

سلام بر و بچه های گل و نازنین

امیدوارم همگی توپ و تپل و مپل باشین.

چه خبرا؟ همه چی ردیفه؟ زندگی ها رو به راهه؟ امیدوارم همینطور باشه.

اگر از احوالات اینجانب خواسته باشین ملالی نیست جز دوری شما که آنهم انشالا به زودی رفع خواهد شد!

همچنان مثل یه دخمل خوب می رم سر کار و بر می گردم هیچ کار خلافی هم نمی کنم و هیچ خلافکاری رو هم گیر ننداختم!

از اهم اخبار اینکه مامان داره شنبه می ره تهران پیش جوجه ها! منم کلی دلم می خواد اما چیکار کنم که این چرخ های مملکت منو ول نمی کنن! حالا قراره هم دلتنگ جوجه ها باشم هم مامانم!

و دیگه اینکه نمیدونم چرا حالشو ندارم برم دنبال کارای مدرکم! همه ی هم دوره ای های ما لیسانساشونو گرفتن من هنوز دیپلمه ام!

هروقت فکرشو می کنم که کلی کار و دوندگی داره، بی خیالش میشم!

و یک خرابکاری دیگه که اصلاً روم نمیشه براتون تعریف کنم!!!

هان؟!!

بگم؟!

باشه می گم! 

  

طی یکی دیگه از فرارهای ناموفق من از شرکت به فروشگاه، وقتی هیشکی توی فروشگاه نبود، یه آقای بسیار مسنی اومد در حالیکه یک برگه توی دستش بود و با مهربانی بی حد و حصری گفت:« دخترم میشه اینو برای من کپی بگیری؟!» خب از اونجایی که همتون در جریان کمبود محبت من هستید و امکانات رفعش هنوز توی ایران نیومده! با کمال میل قبول کردم. ازش پرسیدم چندتا می خواین؟! گفت پنجاه تا!!!

ای بابا! منم که کار کردن با این دستگاه جدیده رو درست و حسابی بلد نبودم که!
اما خب بازم به همون دلایل قبلی و بسیار خونسرد شروع به فعالیت کردم! برای اینکه خیط نکنم، اول گذاشتم پنجاه تا از روی اولش بگیره، بعد همون برگه های یک رو رو گذاشتم توی دستگاه که روی دوم بیفته پشتشون! آقا چشمتون روز بد نبینه! اولیشو که زد دیدم ای دل غافل! همه رو داره برعکس میگیره! یعنی طرف صفحه ی اول رو که خوند باید کاغذ رو وارونه کنه تا صفحه ی دوم رو بخونه!! با اینکه کلی عذاب وجدان داشتم، اما اصلا به روی خودم نیاوردم و هر پنجاه تا کاغذ رو پاره کردم ریختم دور!

در عوض یه درس مهم گرفتم! یاد گرفتم که سری دوم رو چطور باید بذارم توی دستگاه!


دوباره منوی دستگاه رو تنظیم کردم و ایندفعه هر پنجاه تا عین شاخ شمشاد اومد بیرون! منم با خوشحال و خندان(!!) برگه هارو دادم به آقاهه و ازش پول گرفتم!

آقاهه هم با کلی تشکر و دعای خوشبختی و سلامتی و اینا رفتش. منم تو فکر این بودم که چطوری این گند کاریمو ماله بکشم که یه دختر خانم جوان دانشجو بدو بدو اومد داخل و گفت تورو خدا از این شناسنامه ی من یه دونه کپی بگیرین. با اینکه داشتم به خودم قول می دادم که دیگه توی این کارا دخالت نکنم، اما قبول کردم! (آخه هنوز قولم کامل به خودم بیان نشده بود!!). هیچی خلاصه! شناسنامه شو گرفتم و گذاشتم روی شیشه و دکمه ی کپی رو زدم!
آقا مجدداً چشمتون روز بد نبینه! دستگاه پنجاه تا کپی از شناسنامه ی دختره گرفت! اصلا حواسم نبود که حافظه ی دستگاه رو به حالت دیفالت برگردونم! هنوز رو تنظیمات برگه های اون آقاهه بود! خلاصه یه دونه از کپی هارو دادم به دختره و چهل و نه تای بقیه رو فرستادم 

 پیش اون پنجاه تا واروونه ها!  

بعدشم فوراً محل رو به سمت میز کارم ترک کردم (البته به حالت دوان دوان)!!

تا من باشم دیگر کار خیر برای هیچ بنی بشری انجام ندهم!!

یکی نیست بگه بچه تو بتمرگ سر ترجمه هات!

چیکار داری فضولی میکنی؟!

**

راستی صحبت از کار خیر شد، جا داره همینجا از خیرین بسیار گرامی، سرکار خانوم پدیده فتاحی و سایر اعضای خانواده ی سرخوش و بیکارشون تشکر کنم!
می گین چرا؟!
واسه اینکه سر سیاه زمستونی به دوتا بچه گربه ی پشمالوی کج و کوله که یکیشونم یه چشمش کوره پناه دادن و یه کارتن برای خوابشون توی خونه گذاشتن!

حالا تصور کنین پدیده با اون کلاغش (کاسکو) چطور حاضر به نگهداشتن اون دوتا گربه شده. البته طبق آخرین اخبار که چند دقیقه ی پیش به سمع و نظرم رسید، اون گربه هه که کور نبود چند روز پیشا افتاده مُرده!

حالا واسه اینکه این یکی رو گرم کنن، یه کیف آبجوش درست می کنن براش میذارن زیر کارتن محل خوابش! می بینید تورو خدا این مرفهان بی درد چطور زندگی میگذرونن؟! اونوقت ما بینواها باید از صبح تا شب دنبال یه لقمه نون و بوقلمون بدوئیم!

**

راستیییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییی!!!

یه خبر مهممممممممممممممممممممممممممممممممممممم!!!

بابام توی یکی از این مسابقات اس ام اسی تلویزیون برنده ی سفر حج شده!

کلی خوشحال و مشعوف شدیم که بالاخره یه جا هم یکی از ما برنده شد!
البته من هیچوقت به هیچ برنامه ای هیچ اس ام اس نزده و نخواهم زد اما به خاطر خوشحالی بابا خیلی خوشحالم. یعنی من اونقدری تلویزیون نمی بینم که بخوام از این جینگولک بازیها داشته باشم!

اما به خاطر مامان غصه می خورم! خب بچم دلش می خواد دیگه!  

توی اون سه تا سفر قبلی همش باهم بودن حالا بابا تهنای تهنا میره.

امیدوارم جور شه و مامان نه به عنوان مهمان، که با هزینه ی خودمون بتونه همراه بابا بره.

وای باورتون نمیشه بعضی شبها ساعت نه و نیم تا ده دیگه می رم می خوابم!

انقدر توی محل کارم با آدمای خارجی زبون نفهم سرو کله میزنم که حالی برام باقی نمیمونه. داداشم قربونش برم چند شب پیشا می گفت دلم برات تنگ شده از بس ندیدمت و باهات حرف نزدم!

واسه همینه که هفته ای یه بار بیشتر نمیرسم آپ کنم اما به وبلاگهاتون سر می زنم همچنان و مثل سابق.

دوستتون دارم، مواظب خودتون باشین تا به زودی...

اعلامیه جهانی!

سلام بچه ها!

خوبین؟ سالمین؟ شنگولین؟ امیدوارم که همینطور باشه.

اول از همه بگم که ماجرای آقا دزده بالاخره تموم شد! 

یه روز عصری مامان و همسر طرف اومدن توی فروشگاه و شروع کردن به خواهش تمنا برای رضایت.آقا از تیپشون براتون بگم! مانتوهای کوتاه و به شدت، به شدت تنگ! آرایش از سروصورتشون می چکید! یعنی منکه دختر بودم روم نمیشد به اینا نگاه کنم چه برسه به بقیه ی کارمندا!  آقای ناصری هم گفت پنج روز دفترم تعطیل بوده میشه صدوپنجاه هزار تومن، پنجاه هزار تومن هم به ماشینم خسارت خورد(روز دستگیری) میشه دویست هزار تومن با اصل پولم میشه مجموعا سیصد تومن. این پول رو بیارید تا من رضایت بدم! اونا هم گفتن به خدا ما نداریم و بدبختیم و اینا!تازه مامانه برگشته میگه حواستون باشه این پولی که می خواین از ما بگیرین خوردن نداره!!! ناصری هم گفت من که نباید جبران بدبختی شمارو با پول زحمتکشی خودم بکنم. پس پول دزدی خوردن داره؟! خلاصه ردشون کرد رفتن. فقط به دختره که خیلی التماس می کرد گفت دخترم تو باید از همه بیشتر بخوای که شوهرت توی زندان بمونه. چون اون با یه دختر قرار گذاشته بود که گیر افتاد. دختره هم گفت من چهار ساله عروس اینا شدم هیچ خیری از زندگیم ندیدم. البته به قول یکی از همکارا می گفت از سر و وضع اینا معلومه که پسره یه طرف می پره دختره هم یه طرف. این وسط فقط مونده بچه شون که یه دختر خیلی ناز بود مثل عروسک... واقعا جای تاسف داشت...

خلاصه روز بعدش طبق صحبتهایی که من و آقای ناصری باهم داشتیم و پیامی که مامانم داده بود که کار دنیا حساب نداره شاید یه روزم کار ما به یکی گیر کرد، قرار شد به دویست تومن رضایت بدیم. فردای اون روز با دویست هزار تومن پول اومدن و آقای ناصری رو بردن دادگستری و بعد از تحویل پول، رضایت گرفتن. آقای ناصری اصرار داشت که این صدتومن بالابود حق منه و می خواست به من بدتش که منم طبیعتا قبول نکردم و گفتم من برای پول این کارو نکردم... بدین ترتیب ماجرا ختم به خیر شد! 

البته من درتمام این مدت و در حضور افراد این خانواده٬ در سکوت کامل و آرامش فقط تماشا می کردم...

و از شهامتی که به خرج دادم و البته یاری خدا٬ واقعا راضی بودم 

.

.

.

*************************************

یادتون میاد چند وقت پیشا گفتم تو اتاقمون مورچه یافت شده؟! حالا باید بگم تو اتاقمون گاهی آدم هم به چشم میخوره! بله! تمام اتاق به دستان توانمند مورچه ها تسخیر شده و ما مکافاتی داریم با زندگی در این اتاق.

تا اینکه دیروز که از سر کار برگشتم خونه، دیدم کلا دکوراسیون اتاق عوض شده! خواهرم گفت همه ی وسایل اتاق رو ریختم بیرون و حسابی جارو و گردگیری و در نهایت یه سمپاشی اساسی. نه تنها اینجا، که کل خونه زندگی رو سمپاشی کرده بود. البته منظورم از سم، همون گردهای بی بو برای حشرات ریز مثل مورچه هستش.  

تا الان که مورچه ای به چشم نخورده. امیدوارم کلا ریشه کن شده باشن. اوائل تا یه دونه مورچه توی خونه میدیدم، کلی هواشو داشتم و تا مقصد همراهیش میکردم، اما الان بدون عذاب وجدان آنچنانی، همه شونو له می کنم! آخه بی وجدانا تازگی گاز هم می گرفتن! 

 . 

  .  

.

خلاصه که از همینجا و همین تریبون جهانی اعلام می دارم از کشتار مورچه ها اصلا ناراحت نیستم و متقابلا این حق رو به مورچه های سراسر جهان می دم که چنانچه من یا خواهرم وارد حریم خصوصی اونها (ازجمله کمد لباسهاشون) شدیم، مورچه ها این حق رو دارن که مارو له و یا سمپاشی کنند و اینجانبان تعهد می دهیم که هیچگونه اعتراضی نداشته باشیم. 

من الله توفیق!

************************* 

یکی از همکلاسی های دوران دبیرستانم که چند ماه هم از من کوچیکتره٬ تا ده دوازده روز دیگه زایمان میکنه! 

برای سلامتی خودشو بچه ی نازش که پسره و احتمالا اسمش بشه «علی» دعا کنین.  

 . 

دلمان برای دوقلوهای نازنینمان بسیار و بسی تنگولیده است. 

امیدوارم هرچه زودتر ببینیمشان! 

صدای ذوق کردنها و آوازهای کودکانه شان را که از پس گوشی تلفن می شنویم دلمان غنجولک می رود!

 

دوستتون دارم، مواظب خودتون باشین تا به زودی...

من آمده ام باز!

اهم اهم!
ماهی خانوم وارد می شود!

سلام به همگی! امیدوارم شاد و سلامت و سرحال باشین. منو نمیبینین شنگولین؟! منکه حسابی دلم برای همتون تنگولیده. اما مدتی میشه که کارم از نیمه وقت به تمام وقت افزایش پیدا کرده و بدین ترتیب من خودمو وقف چرخ دنده های مملکت نموده ام! البته راستشو بخواین یه کمی باز این کامپیوتر لعنتی من داره اذیت می کنه و دلش یه کتک حسابی می خواد که ان شاالله به زودی نوش جان خواهد نمود! این اینترنت دایال آپ با سرعت «ضایعش» هم مزید بر علت که همون یه کوچولو فرصتی هم که گیر میارم تا به وبلاگهاتون سر بزنم، نتونم براتون کامنت بذارم.

مخصوصا شما بلاگفایی های نازنین که اعصاب منو به «لعنتی» میدین! آخه این کد چی چیه ورمیدارن میذارن پایین بخش نظراتتون؟! من همش کلی براتون تایپ می کنم اما هرکاری می کنم اون کد رو نمیتونم ببینم! یعنی اون ضربدر قرمز کوچولوئه میاد که تصویر باز نمیشه. خلاصه که خیلی دلم برا تیکه انداختن بهتون تنگ شده ولی نمیدونم باید چیکار کنم.  محل کارم اینترنت هست اما امنیت نیست! یعنی جرأت ندارم بعد از اینکه به شماها سر زدم هیستوری رو پاک کنم و نگرانیم از اینه که اگه کسی به جز خودم بشینه سر سیستم من، خدای نکرده وبلاگ لو بره و خر بیار و باقالی بار کن! همون چهارتا حرفی هم که اینجا به دل راحت می زنم بین همه پخش بشه و این اصلا چیز خوبی نیست.

اینا همه رو گفتم تا بهم حق بدین که اشتیاقی به آنلاین شدن نداشته باشم چون پر از مشکلاتم. حالا چون تازگی ها تحقیقات بعضی از بچه های شرکت رو با این سیستم انجام میدیم، آدرس بار، پر از آدرسهای اضافی میشه. دارم نقشه می کشم که به این بهونه هر از گاهی هیستوری رو کاملا پاک کنم. باشد که موفق گردیم!

خب خب شماها چه خبر؟ اوضاع بر وفق مراد هست؟ زندگی ها رو به راهه؟ کسی شوور نکرده؟ کسی زن نگرفته خدای نکرده؟!! خلاصه مارو بی خبر نذارین!

منم که این مدت مثل بچه آدم سرم به کارم گرم بوده و الحمدالله از زندگی در آرامش کامل لذت می برم. جای شما خالی خلاصه!

ببینم؟ هنوزم به ماجراهای ستوان ماهی علاقه دارین؟!!

اگه علاقه دارین باید بگم خدمتتون که سه شنبه ی هفته ی قبل همون آقای بسیار خوب! برادر اون دوتا کلاهبردار اومد شرکت و از عموناصری خواست که پنج شنبه همراهش بره آگاهی و پولشو پس بگیره و رضایت بده. آقای ناصری هم که پنج شنبه می خواست پدرخانمش رو ببره دکتر، موکولش کرد به شنبه. پسره هم اصرار می کرد که «همین الان پول رو بگیرید و توی ماشینه و فلان!». آقای ناصری هم گفت نه توی آگاهی تسویه حساب می کنیم. وقتی که رفتش، من گیر دادم که خیلی خیطه اگه بخواین فقط اصل پول رو بگیرید. یعنی اینهمه مصیبت کشیدیم هیچی به هیچی! به نظر من باید حداقل دوبرابر بگیرید و بعد رضایت بدید! تازه از اون دو مال باخته ی دیگه هم باید برای فداکاری های من شیتیل بگیرین! آقای ناصری هم رای ممتنع داره و می گه هرچی که بشه مهم نیست! راستی به نظر شما ما به اصل پول رضایت بدیم؟! آخه باید یه کم تنبیه بشن دیگه! نه اینکه فکر کنین من به فکر پولم هاااا!! نه! هدف من والاتر از این حرفها و همانا تنبیه آن دو جوان خاطی می باشد!

بین خودمون بمونه، اون روزی که قرار بود بریم سر قرار تا آقا دزده رو گیر بندازیم، آقای ناصری از شدت عصبانیت و اینکه مطمئن بود اون نمیاد سر قرار، جلوی اون دوتا افسر آگاهی قول داد اگه پول برگشت همشو تقدیم من کنه!! و ما الان کلی مشعوفیم.

اینم بگم و برم!
دیروز دو عدد جوان به شدت جواتی مواتی اومدن داخل فروشگاه و با صدای بلند بلند و با یه لهجه ی ضایع شروع کردند به گفتمان! از خلال سخنانشان دریافتیم که می خوان یه دفتر فنی راه بندازن و نیاز به تجهیزات دارن. آقای ناصری داشت از مارک های مختلف دستگاههای اداری می گفت، یهو یکیشون گفت:«این اسمای خارجکی رو برای ما ردیف نکن! برای ما کار دستگاه مهمه! می خوایم مثل خر ازش کار بکشیم!». ما نیز مجذوب فرهنگ و کلاس این دوتا شده بودیم! بدین ترتیب آقای ناصری فقط روی یک کاغذ شروع کرد به نوشتن اسامی دستگاهها و هزینه ی خریدشون. ناگهان فرهیخته ی دوم به صدا در اومد که :« برامون اکسکنر (اسکنر) هم بینیویس که این طحر های (طرح های)  فشوتاپ (فتوشاپ) رو عکس (پرینت) میگیره! مشتری زیاد داره!» آقا دیگه ما دوتا مرده بودیم از خنده اما به روی خودمون نمیاوردیم. خیلی سعی کردم پرینت گرفتن با دستگاه تک کاره ی اسکنر رو درک کنم اما موفق نشدم!  ولی هردوتا داشتیم نفله میشدیم که مجبور بودیم جلوی خنده هامونو بگیریم. آقای ناصری از اون یکی پرسید حالا استفاده از این دستگاه ها رو هم بلدین؟ جواب داد آره داداشم داره کامپیوتر می خونه! (همون اکسکنریه!). بعله! میبینین مملکت رو قرار به دست چه کسانی بسپاریم؟!

به محض اینکه پاشونو از فروشگاه گذاشتن بیرون، هردوی ما خنده هامونو شش دانگ شلیک کردیم بیرون! در تمامی آن لحظه های نفس گیر، من به یاد شما عزیزانم بودم که بیام اینارو براتون تعریف کنم!

برنامه ی زنده رود این هفته که از شبکه اصفهان پخش میشه، مصطفی زمانی رو دعوت کرده بود که بازیگر نقش یوسف پیامبره. بعض شما نباشه عجب تیکه ایه!  من و خواهرم از زلیخا بدپیله تر! چسبیده بودیم به تلویزیون و ول کن ماجرا نبودیم!

ضمنا هردو دستهامونو از کتف قطع کردیم!

ناگفته نماند که هیچ یوسفی به زیبایی دوست پسر سابق من نمیشه هااا! (یادتون که میاد دوست پسر سابق ما رو؟ همون که آنجلینا جولی هم بهش نظر داره! همون که از وقتی به یه پست و مقامی رسید بی وفا شد و ما رو ترک کرد!!)

ای بابا!

دعا کنید هرچه زودتر مشکلات سیستمی و اینترنتی من حل بشه تا بتونم مثل سابق توی وبلاگاتون ولو شم و کلی باهم دور هم باشیم!

الانم دارم از محل کارم آپ می کنم. نمیدونم فرصت میشه شکلک بذارم یا نه!
اگه نشد به شکلکی خودتون ببخشید.

راستی تازه وارد جون، خواهرم اسم گل بابونه رو به گل «نیمرو» تغییر داد!

نظرتون چیه؟!

بچه ها حتما بگین به نظر شما ما چقدر از این برادران کلاهبردار بگیریم؟

البته قبلش خودتونو بذارین توی موقعیت ما و اتفاقاتی که افتاد برامون.

ممنون میشم.

برای همتون بهترینها رو آرزو دارم.

دوستتون دارم، مواظب خودتون باشین تا به زودی... 

 

پس انداخت: 

دیروز توی شرکت اوج کدبانوگری رو از خودم به نمایش گذاشتم:  

 

 

تمام برنج ها رو یکدست تبدیل به کربن کردم! 

تمام شرکت بوی دود و زغال گرفته بود و من از خجالت آب شدم! 

آقای ناصری بهم گفت اگه ظرف غذاتو به مامانت نشون بدی آبروت می ره!
شب که مامان ظرفمو دید گفت پس حسابی تو شرکت آبروت رفت!
بدین ترتیب اینجانب در همین لحظه خودم را از هرگونه آبرو چه در شرکت و چه در منزل مبرا می دانم !!  

باشد که عبرت گیرید!

(به جان خودم اگه حتی یه ذره مهم باشه!)