:.★★:.

مامان قشنگم منو ماهی صدا می کنه. همیشه دلم میخواد بخندم و بخندونم...

:.★★:.

مامان قشنگم منو ماهی صدا می کنه. همیشه دلم میخواد بخندم و بخندونم...

کارآگاه ماهی تقدیم می کند!

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

...

سلام 

درگیر یه ماجرای جنایی پلیسی شدم.خیلی نگرانم.  

به جز یکی دوتا از دوستان ٬ کسی از این ماجرا خبر نداره. 

 حتی خانوادم!

 دعا کنید ختم به خیر بشه تا بیام براتون تعریف کنم. 

شاد باشید.

بازی - عکس!

سلام به تمامی نوگلان و غنچه های باغ زندگی!
امیدوارم تپل و مپل و سرحال باشین. 

فاطمه خانوم بعد از هزارو پانصد و بیست و هفت سال ظهور کردند و مرا به یک یا بلکه هم دو بازی اینوایت فرموده اند! 

میریم که داشته با شیم: 

بازی اول: اگه بهت بگن 24 ساعت دیگه میمیری چیکار میکنی؟ 

 

جواب من: 

 

وا میستم رو به قبله می گم: 

خدایا به جان خودم شوخی کردم! شما جدی نگیریا! 

بخشش از بزرگانه! 

خوشبختانه نیازی نیست مثل تازه وارد راه بیفتم دنبال بیمه و اینا! 

دلم برای مامانم خیلی تنگ میشه 

 

بازی دوم:  

   درس مورد علاقه: 

تابلوئه خب! زبان دیگه! 

*  ورزش مورد علاقه: 

والیبال- پیاده روی 

*  دوستان وبلاگ نویسی که دوستشون دارم(7تا) 

همشون! وا؟! 

*     دوستان غیر وبلاگی که دوستشون دارم(7تا) 

پدیده-نگار-زهره-سعیده-زهرا-آذر-مریم 

   *  رشته تحصیلی مورد علاقه: 

خدابیامرزه رفتگانتونو یه نون و زبانی بود باهم خوردیم! تموم شد! 

 *   خواننده های مورد علاقه: 

معین- امید-گاهی سروش-جمشید-احسان خواجه امیری هم گاهی 

  بیوگرافی: 

سن: ۲۳ باقی قضایا هم بماند! 

متولد:21/10/1364

 

درمورد یکی از دوستای وبلاگیم: 

محبت و حوصله ای که آرش عزیز به خرج داد تا من ماهی خانوم رو راه اندازی کنم هیچوقت فراموشم نمیشه! 

دوست دارم در آینده چکاره بشم؟!
به نام خدا! دکتر!

   *   خواهر یا برادر داری؟ 

مگه خودت خواهر برادر نداری؟! 

*  دو تا ویژگی شخصیتی: 

مهربونم در حد حماقت! همه رو دوست دارم! 

  *  چه حیوان خانگی رو دوست دارید؟ 

بگو کدومشونو دوست نداری! 

   *  برای زیبایی اتاقتون از چی استفاده می کنید؟ 

 

عروسک و جوجم! 

   *  دوست داشتی اسمت چی باشه؟ 

بچه که بودم ریحانه! اما لان همین ماهی رو با دنیا عوض نمی کنم! 

   *   دوست داشتی پسر باشی یا دختر: 

حالا مثلا دوست داشتم پسر باشم یا دختر! فرقی هم به حال خلقتم می کرد؟! 

   *   حالتون خوبه؟ 

سلام میرسونم! 

  *   اگه حجاب آزاد بود تو ایران آیا اگه دختر هستید دوست داشتید با حجاب باشید یا بی حجاب؟ 

الو؟! قطع و وصل میشه! 

   *   کسانی که واسه هر دو بازی دعوتشون می کنم: 

هرکدوم از دوستانم که مایلن. بازی اول به نظرم جالبتره! 

    *  آخرین باری که از ته دل خندیدی کی بود و واسه چی؟ 

بگو آخرین باری که از ته دل نخندیدی کی بوده! 

   *  آخرین باری که از ته دل گریه گردی کی بود و واسه چی؟ 

پرواز مامان بزرگ 

  *  دوتا سوال که باید اضافه کنم: 

-داداشت خوبه؟! 

-برا داداشت زن نگرفتی؟! 

 

 

This is the end of the game!

 

اینم دوتا عکس! تقدیم با عشق: 

 

 

سمت راست سجاد و سمت چپ ستاره ی سهیل! 

 

آخه چرا؟!

سلام به همه ی شما دوستان عزیزم

امیدوارم خوب و خوش باشید.

راستش خیلی وقت بود که می خواستم یه چیزی بگم اما نمی گفتم!

یعنی همش می گفتم ایشالا درست میشه! اما بدبختانه نشد!

من توی وبم خیلی اوقات با جنسیت های خانومها و آقایون شوخی کردم. و واقعا هم شوخی کردم. یعنی اصلا قصد زیر سوال بردن یک جنسیت یا گروه خاصی رو نداشته و ندارم. اما بعضی مسائل هست که واقعا هست! هیچکس هم نمیتونه منکرش بشه.

راستشو بخواین چند وقت پیش می خواستم یه مطلبی بنویسم و بدم دست یکی از دوستان وبلاگ نویس مذکر تا منتشرش کنه که کسی منو متهم به ایجاد دو دستگی و این چرندیات نکنه. اما خب با اتفاقی که یکی دو روز پیش موقع برگشتن از محل کار به خونه افتاد، دیگه خودمو مجبور کردم که بنویسم!

داستان از این قراره که نمیدونم بعضی از آقایون چه مرضی دارن که تا سر حد مرگ خانوما رو از خودشون بیزار کنن و جز چندش، هیچ حسی رو نمیتونن منتقل کنن؟ حتما تاحالا حدس زدین چی می خوام بگم؟! 

 

 

ساعت 9 صبح یکی از دوستانم لطف می کنه و منو به محل کارم میرسونه. ساعت چهار بعد از ظهر، خسته و کوفته از یک روز پر کار و مشغله و سر و کله زدن با یک مشت آدم زبون نفهم(منظورم زبون فارسی نفهم بود- یعنی خارجی ها!)  میام که مثل همیشه با اتوبوس برم خونه، احساس می کنم تحملشو ندارم و ممکنه سر درد بیاد سراغم. منتظر تاکسی میشم. کمی بعد یه تاکسی میاد که صندلی عقبش کاملا خالیه. با خیال راحت سوار میشم و خودمو می کشم تا پشت سر راننده بشینم. یه کمی بعد یه آقایی می خواد سوار بشه. با عکس العملی سریع کیفمو میذارم کنارم. یه آقای دیگه هم می خواد سوار شه. در نتیجه آقا اولی با فراغ بال می خواد بیاد روی پای من بشینه که با کیفم فشارش میدم اونطرف.سعی می کنه خودشو جمع و جور کنه. یعنی حداقل وانمود می کنه! شایدم مال اینه که میبینه من اصلا شوخی ندارم باهاش. کمی آروم میشینه تا نوبت پول در آوردن از جیبش میشه. خدا وکیلی چه اصراریه که برخی آقایون حتما باید پول خردی که می خوان به راننده تاکسی بدن رو بذارن توی جیب پشت شلوارشون؟! وقتی میبینم می خواد وارد راند جدیدی از بازی کثیفش بشه، خودمو کاملا آماده می کنم. تا دستش میره واسه مثلا پشت شلوارش، منم کیفمو بصورت عمودی می ذارم کنار خودم! مردک شاخ درمیاره از این کار من! اما از رو نمیره! من هم! تا میاد ادامه بده کفش تابستونیمو به آرومی از پام در میارم و جوری که روی کفش به سمت خودمو و کف خاکیش به سمت اون، میذارمش کنار دستم! مردک مجددا شاخ در میاره و در حالیکه همه جونش خاکی شده، به حالت اعتراض می گه:«خانوم چرا اینجوری می کنی؟ خاکیم کردی!». منم با خونسردی جواب دادم:«قسمتهایی که خاکی شده جاهایی هستن که زیادی فعالیت داشتن!» راننده می زنه روی ترمز و یقه ی یارو رو می گیره تا پیادش کنه. به من میگه چرا زودتر اعتراض نکردی؟ گفتم :«فکر کردم آدم میشه ولی نشد!». از تاکسی که پیاده میشم سرم در حال انفجاره! 

 

 

وقتی هنوز دانشجو بودم، یه روز که خیلی دیرم شده بود، سوار تاکسی شدم. بلافاصله بعد از من یه سرباز با صورت آفتاب سوخته سوار شد. از همون اول صدای نفس نفس زدنش داشت حالمو بهم میزد. یه جوری به من نگاه می کرد انگار یه شیرینی خامه ای بزرگ دیده! مدام دستشو می برد کنار بدنش جایی که طرف من بود. نزدیکای دانشگاه که پول رو به راننده دادم و گفتم دانشگاه پیاده میشم، انگار احساس کرد فرصتش رو به اتمامه. اینم دستشو کرد توی جیب پشت شلوارش که یعنی می خوام پول در بیارم! اما پول در آوردنش داشت حدود پنج دقیقه طول کشیدو وقتی احساس کردم دستش داره می خوره به بدنم، داد زدم :«صاف می تمرگی یا حالتو بگیرم؟!» با قیافه ی حق به جانبی نگاهم کرد و تا اومد حرفی بزنه راننده جلوی در دانشگاه نگه داشت. اومدم پیاده شم که دوباره دستش زیادی کار کرد و اینجا بود که چندین مرتبه با کیفم کوبیدم توی صورتش و به افسر نگهبان جلوی دانشگاه اشاره کردم بیاد اینجا. در حالیکه داد میزدم گفتم:«این مرتیکه منو با خواهر و مادرش عوضی گرفته، عوضی!» افسر هم سرباز رو پیاده کرد و چند بار خوابوند توی گوشش. واقعا دلم خنک شد! بعد هم کشون کشون بردش سمت ماشین گشت. 

 

 

من همه ی اون روز رو به این موضوع فکر می کردم که چرا؟!!.... 

 

 

آقایان! چرا بعضی از همجنس های شما تا این حد شان خودشون و دیگران رو میارن پائین؟ جایگاه «ناموس» در کجای فرهنگ لغات این انسان نماهاست؟بچه های اینا قراره چه موجوداتی بشن؟ یعنی آدمیزاد ممکنه به جایی برسه که اونقدر پست باشه که بخواد کسی رو لمس بکنه که حتی ازش این اجازه رو هم نداره؟! واقعا قیافه ی خسته و مانتو و مقنعه ی کاملا معمولی ، چه حسی رو در این موجودات کثیف بیدار می کنه که باعث آزار و اذیت میشن؟

واقعا متاسفم از اینکه یه همچین پستی گذاشتم. از همگی شما عذر می خوام. بذارین به حساب درد دل کسی که به هیچ جا نمیتونه اعتراض کنه. به خدا بعضی وقتا فکر می کنم بفروشم برم خارج! 

 

ببخشید پر حرفی کردم! 

دوستتون دارم، مواظب خودتون باشین، کسی رو اذیت نکنین! تا به زودی...

مهمون بازی!

دوستان گلم سلام.

 امیدوارم حال همگی خوب باشه و این چند روز تعطیلی حسابی خوش گذرونده باشین.

جاتون خالی به ما که خیلی خوش گذشت. دوشنبه شب بود که جوجه ها اومدن خونمون. خواهرم و شوهرش و دوقلوها! الهی فداشون شم مـــــــــــــــــن! نمیدونین چقدر ذوق زده بودیم. انقدر بچه هارو دست به دست می کردیم که یا از خواب بیدار می شدن و یا گریه می کردن! اما خدارو شکر بچه های آرومی هستن. من تا قبل از اینکه خاله بشم زیاد از بچه ها خوشم نمیومد، مخصوصا اگه گریه زاری هم راه مینداختن! اما الان دلم برای جوجوهامون ضعف می ره.

 از سر کارم مدام زنگ میزدم خونه تا صداشونو بشنوم. روز عید هم که ناهار از بیرون گرفتیم و دور هم خوردیم جاتون خالی!

نمیدونین از اینکه ناهار می خوردم چه شعفی داشتم!

 تا دو روز فامیلهامون میومدن دیدن نینی ها. ماهم که حسابی سرمون گرم بود.

شبها معمولا می رفتیم شام از بیرون می گرفتیم.

جمعه شب هم که شب آخری بود که خواهرم اینا مهمون ما بودن، باهم رفتیم بیرون و کلی هله هوله خوردیم از جمله: باقلوا، دوغ محلی، فرنی، آب هویج، ساندویچ و نوشابه که گرفتیم و بردیم خونه! وای خدا نمیدونین این دوتا جوجه توی ماشین چقدر ساکت و آروم بودن! ماشالا مثل خاله کوچیکه شون تحصیلکرده و با کمالاتن!

 دیروز هم که قرار شد برن، من از محل کارم زنگ زدم خونه و کلی به شوهر خواهرم التماس کردم که تا من نیومدم نرن!درحالیکه قرار بود ظهر بعد از ناهار برن اما ما تا ساعت ۶ بعداز ظهر نگهشون داشتیم! دل نمی کندیم از این دوتا فرشته ی معصوم!

یکساعت بعد از اینکه خواهرم اینا رفتن، زن عمو و دختر و پسر و عروسش(که دختر یکی دیگه ازعموهامه) اومدن خونمون.

 اما زود رفتن چون باید برمی گشتن مشهد.

خلاصه شب حسابی خسته و کوفته به جای خالی مهمونامون مخصوصا دوقلوها فکر می کردیم. گاهی فکر می کنم چقدر سخته که خواهرم ساکن یه شهر دیگه هستش. مخصوصا مامان که واقعا از دوریش ناراحت بود و الانم دوری از نوه هاش براش خیلی سخته. خدا بگم این شوهر خواهرمو چیکار کنه!!

یه داستان کوتاهم براتون می ذارم و می رم پی کارم!

*****************************

نقاشی

(نوشته: ادوارد مابسی)

خانم معلم رو به شاگردهای کلاس اول گفت :«خب بچه ها، حالا هرکس باید یکی از اتفاقاتی که دیروز توی منزلشون دیده نقاشی کنه... زود باشین بچه های خوب...»

نیم ساعت بعد خانم «دیویس» مشغول نمره دادن به نقاشی ها شد. بعضی از بچه ها خانواده شان را درحال تماشای تلویزیون کشیدند، چند نفری میز شام را کشیدند و... تا اینکه خانم «دیویس» با تعجب به نقاشی یکی از بچه ها خیره شد و گفت:«ببینم مارک کوچولو! تو مطمئنی که این اتفاق توی منزلتون افتاده؟!» و «مارک» شش ساله قسم خورد که همینطوره. خانم «دیویس» سری تکان داد و چند دقیقه کلاس را ترک کرد...

دوساعت بعد ماموران پلیس جنازه یکی از همدستان پدر مارک را که هفته ی قبل باهم یک جواهر فروشی را سرقت کرده بودند، از داخل باغچه ی خانه بیرون کشیدند و پدر مارک را هم بازداشت کردند! 

دوستتون دارم مواظب خودتون باشین تا به زودی