:.★★:.

مامان قشنگم منو ماهی صدا می کنه. همیشه دلم میخواد بخندم و بخندونم...

:.★★:.

مامان قشنگم منو ماهی صدا می کنه. همیشه دلم میخواد بخندم و بخندونم...

آشغانه های من و غلام ۱

غلام پنجه طلای عزیزم

این نامه را در حالی برایت می نگارم که آلبوم عروسیمان را پهن اتاق نموده ام و دارم رویش سبزی پاک می کنم! نمیدانی چه قدر خنده دار شده اید! آخر یک عدد "تره" از دهانتان بیرون زده است انگاری! درست همان نقطه ای که پارسال بچه ی ششممان رویش شاشید! یادتان می آید چقدر خندیدیم؟ فرزند دلبندمان را لاستیکی نکرده بودیم و او هم سنگ تمام گذاشت برایمان! یادش بخیر...

مهربانم!

از روزی که شما رفته اید زندان ما رنگ خنده و شادی را در این خانه ندیده ایم. باز شما که بودید هر از گاهی بادی چیزی در می کردید و ما دور هم خوش بودیم و می خندیدیم. یادتان می آید آن روز که بعد از چهارسال زندگی سراسر عشق و محبت، به مناسبت آزادیتان از زندان (برای بار هفتم) رفتید و برایمان کباب خریدید؟ خدای من چه روزهای شادی داشتیم. یادتان هست که فرزند سوممان از صدای بادگلوی شما از خواب پرید؟ صحنه ی خنده داری بود.  یادش بخیر..

معشوق جاودانه ام!

هیچوقت اولین باری که یکدیگر را دیدیم فراموش نمیکنم. تابستان داغی بود و شما با پیکان گوجه ای رنگ خود مشغول مسافر کشی بودید و من هم می خواستم برای زیارت بروم امامزاده. شما جلوی پایم نگه داشتید و من سوار شدم. از خدا که پنهان نیست از شما چه پنهان داشتم میرفتم که برای باز شدن بختم شمع روشن کنم! نمیدانستم که بختم پشت فرمان همان پیکان گوجه ای است! شما دستتان را گذاشته بودید لب شیشه و بوی عرقتان همراه با بادی که می وزید در اتاق ماشین پیچیده بود و من نفسم را حبس نموده و  اشک در چشمان شهلایم جمع گشته بود و شما این اشک را به برق عشق تعبیر نمودید و شماره تلفن منزل مادربلقیس تان را دادید و شماره ی منزل مارا گرفتید. بعد از آن تمام تلفن عمومی های محله را آباد کردید قربان مرامتان بروم!

تنها غلام زندگی ام!

خاطرم هست که آن روز با چه زحمتی دستتان را از بینی تان در آوردید تا شماره ها را یادداشت کنید. اصلا من از همان اول جذب همین ژست های مردانه تان شدم. به جان هر هفت فرزندمان اصلا از این سوسول بازی های جوانان امروزی خوشم نمی آید. ابرو برمیدارند و موهایشان را برق ولتاژ بالا می دهند و با در و داف هایشان می روند بالاشهر ول می چرخند، که چه؟

اینها از آبروی نداشته شان نمی ترسند. یادم می آید روزی که از آخرین زایمانم از بیمارستان بر می گشتیم(شما آن موقع هم حبس بودید قربان قد و بالایتان) یکی از همین بی حیاها از کنارمان رد شد و وقتی همه ی فرزندان دلبندمان را دید گفت :«چطوری ماکروفر؟» من که هنوزم نمی دانم منظورش چه بود اما برادر غیورتان برگشت بهش گفت :«ماکرو فر ننه ته!» از ایشان پرسیدم:«این چه گفت؟» گفت:« یه نوع فحش خارجیه!». هرچه بود می دانم از حسودی اش بود که زندگی مارا اینطور مستحکم میدید.

سخن را کوتاه می کنم نازنینم!

لطفا در زندان بیش از این شرارت نکنید! بگذارید حد اقل ممنوع الملاقاتی تان لغو شود و من بتوانم بچه هایمان را به نوبت بیاورم ملاقات! این نامه را می دهم به اکبرآقا قصاب که برای دیدن پسرش " اصغر چاقوکش " به زندان می آید تا به دستتان برساند. یک  قابلمه کتلت هم ضمیمه می نمایم.

مراقب خودتان باشید.

همسر با وفای شما : ماه در چمن.

====================================

چند روز پیش با پدیده رفتیم بازار میدون نقش جهان، توی بازار چشمم به نکته ای خورد که بد نبود شما هم ببینید! به هر حال من همیشه به یادتون هستم!

ما حدس زدیم طرف می خواسته بنویسه «هسته ی آلبالو» اما یه کمی عصبانی بوده!  

  

خدا میدونه با چه مصیبتی عکس گرفتم ها!

پ.ن: سر جدتون به نکات آموزنده ی نهفته شده در نامه ی عاشقانه ی من به عشقم توجه کنید! توی این روزای گرم روزی یک لیتر آب قربونی کنین و برین یه دوش بگیرین که ملت رو گیج نکنین توی خیابون!  

قربون آقا!

نظرات 57 + ارسال نظر
نیلوفر شنبه 16 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 07:50 ق.ظ http://Nilo0ofar.mihanblog.com

کجایی؟ پس کی می آپی جیگر؟!!

نورث شنبه 16 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 10:31 ب.ظ

بابام جان اگه غلام۲ نیست خجالت نکش بیا یه چیز دیگه بنویس

آقا جان باید نامه از زندان برسه به دست ماه در چمن یا نه؟!

سایه روشن یکشنبه 17 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 10:28 ق.ظ http://saayeroshan.mihanblog.com

...........
با یه شعــر تاپ تاپ خـــــــارجی
سایه آپیدست ، آپ خـــــــارجی
...........
فقط اشتباه نرین
خونه قبلی رو دارم تخلیه می کنم
این ادرس جدید وبلاگ من است
saayeroshan.mihanblog.com
توو لینکدونی هاتونم عوض کنین

خانومه دوست:) دوشنبه 18 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 10:42 ق.ظ

شما احیانا قصد نداری آپ کنی؟

هروقت تو و دوس جون به هم رسیدین منم آپ می کنم!

آرمین دوشنبه 18 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 02:47 ب.ظ http://salehii.wordpress.com

سلام
به روز هستم .
به محل زندگی شما حسودیم می شود ، باور می کنی تابحال اصفحان نیامده ام .
یک دنیا ممنون

سلام
نههههههههههههههه!!!!
باور نمی کنم!!!
ردیف کنید در اولین فرصت! هیچوقت فرصت دیدن نصف جهان رو از خودتون دریغ نکنید!
شاد باشید

maryam سه‌شنبه 19 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 06:44 ب.ظ http://mamarz.blogfa.com

:))))))))))))))))))))))))))))‌
:دی

علی شنبه 30 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 02:06 ب.ظ http://allo0osh.wordpress.com

لطف داری

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد