:.★★:.

مامان قشنگم منو ماهی صدا می کنه. همیشه دلم میخواد بخندم و بخندونم...

:.★★:.

مامان قشنگم منو ماهی صدا می کنه. همیشه دلم میخواد بخندم و بخندونم...

کی باور می کرد؟

که یه روزی... 

یه روز تلخ... 

اینجا از نبودن و پر کشیدن بهترین و مهربون ترین عمه ی دنیا بنویسم؟... 

که چقدر ناگهانی و معصومانه رفت... 

و در صندوقخانه های ذهن اطرافیان، به جز «چقدر حیف شد» چیز دیگری نکاشت... 

داریم می ریم مشهد. 

از همه ی شما التماس دعا و فاتحه برای روح یکی از بهترین بنده های خداوند دارم... 

 

ان شاالله برگشتم به همه سر می زنم. 

شاد باشید.

موضوع انشا :

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

ما زنده ایم همچنان!

سلام به تمامی دوستان

خوبین انشاالله؟
طاعاتتون قبول در این ماه نورانی..

امیدوارم همگی سالم و سرحال باشین و اوضاع بر وفق مرادتون..

منم دیگه دیدم خیلی دارین تهدید می کنین اومدم مثل بچه ی آدم آپ کنم و برم!

البته قبول دارم که دیر آپ می کنم اما دیدین که! به همتون همیشه سر زدم!
هر کی هم که بگه نه خدا سوسکش میکنه!

خلاصه که جونم براتون بگه همچنان مشغول کشتی گرفتن با بچه های مردمیم تا دوکلمه زبون این اجنبی های از خدا بی خبر رو بهشون یاد بدیم و اینه که زیاد وقت نمی کنم آپ کنم.

یک ترم تموم شد و الان وارد ترم دوم شدیم. خوشبختانه نتایج دانش آموزام درخشان بود و بسی خشنود بودیم. 

آیا هیچ حواستون بود که در تاریخ هشتم شهریور ماه هزاروسیصد و هشتاد و هشت٬ ماهی خانومتون دوساله شد؟!؟!؟!

*
*

*

وقتی داشتم امتحان شفاهی از پسران آموزشگاه می گرفتم (مربوط به امتحان پایان ترم قبل)، یکی یکی وارد کلاس می شدن و من از تمامی درسهای کتابشون به صورت شفاهی سوال می پرسیدم. داشتم از یکی از پسرها امتحان می گرفتم. رسیدم به بخشی از کتاب که راجع به علایقشون می پرسید که مثلا چه نوع غذا یا نوشیدنی یا لباسی رو دوست دارن و می خوان.

من: Ali! what do you want now? (علی! الان چه چیزی می خوای؟)
علی :
mmm … I want you!!! (شما رو می خوام)!!

من:

*

*

*

نمی دونم چی شد که سر کلاس یهو بحث سربازی رفتن افتاد بین بچه ها. اگه یادتون باشه بچه های کلاسم حدود 10-12 ساله هستن. یکیشون گفت:

-          من که نمیرم خدمت! سربازیمو می خرم.

-          اما من میرم! می گن سربازی خیلی حال میده!

-          می ری که آدم بشی؟؟!؟

اینجا من دخالت کردم و گفتم:
- وحید؟ کی گفته هرکی بره سربازی آدم می شه؟
وحید – خانوم اجازه؟ مامانمون همش به بابامون می گه:« اگه رفته بودی سربازی آدم می شدی!!!»
من-

لذا هر حرفی رو جلوی بچه ها نزنید!!

*

*

*

همچنان سر حرف خود هستیم که از تبلیغات «برنج محسن» بسیار خوشمان می آید مخصوصا اون دونه ی برنجی که قدش بلنده و مجبوره به همه توضیح بده :«ما نشستیم آقا!».

تازگی ها این تبلیغه که دوتا کیف پول هستن و باهم حرف میزنن رو هم دوست می دارم!

صحبت از تبلیغ شد...

 گفتم بگن نگین نگفتی!


*

*

*

- ببخشید آقا! شما هم توی این جلسه ی سخنرانی بودید؟؟

- بله بله! حتما شما هم به این موضوع علاقه داشتین درسته؟ از نظر من  این مسأله ای است که بسیاری افراد با آن دست به گریبانند. چه افراد جویای کار که می خواهند برای اولین مرتبه محیط کار را تجربه کنند و چه کسانی که سالهاست در حرفه خود مشغولند و از مشکلات آن رنج می برند. محیط کار هر انسانی...

-          عذر می خوام فقط می خواستم بپرسم دستشویی کجاس؟؟

*

*

*

An error has occurred. Our engineers have been notified and are trying hard to fix the problem as soon as they can.

جای این همه زر مفت یه کلمه بگو refresh کنین دیگه. عجباااااا!!!

*

*

*

آقا یعنی ما اینقدر بد شدیم؟؟ یعنی تا این حد؟؟ به اندازه ای که دیگه «ربنا» ی شجریان ما رو توی ماه رمضونا پرت نمیکنه به نوستالژی سالهای بچگی؟؟؟ احتمالا باید از سالهای دیگه ماه رمضون رو هم تحریم کنیم تا خدا برامون از بهشت ربنای شجریان رو پخش بکنه حالشو ببریم!!! یه مشت عقده ای بیمار روانی!!

*

*

*

پیشنهادات سرآشپز :

این پست از وبلاگ خانومی (خواهر گلم- مامان دوقلوها)

این پست از وبلاگ عطر قهوه ( طاهره خانومی)

دانلود این لینک شدیدا توصیه میشه! (خنده ناک)

*

*

*

چندی پیش که تهران بودم و می خواستم کمک خانومی ماکارونی درست کنم٬ ناگهان احساس فرمودیم زور در بازوان تنومندمان ذخیره گشته و نتیجه اش این شد که می بینید: (حواستون باشه ها!)

 

 

دوستتون دارم مواظب خودتون باشین و التماس دعا...

بچه های این دوره زمونه!

 

یعنی اساسا حال کردین که چقدر نیستم؟!؟!:دی

سلام علیکم همگی!
حال و احوالاتهاتون خوبن انشالا؟

چه خبر مبرا بوده؟
همه چی امن و امان؟

ایشالا که کلا میزون باشین.

حالا ببینیم این ماهی خانوم کجا بوده که نبوده!

راسیاتش  اینجانب یه مدتیه که خانوم معلم شدم و توی یه آموزشگاه زبان به امورات خیر بچه داری، کودکیاری و اندکی هم تدریس زبان مشغولم!

یه روزی خیلی اتفاقی وقتی می خواستم برم دانشگاه، جلوی خونه سوار تاکسی شدم، دیدم دختری که هم سن و سال خودم بود و کنارش نشستم، یه پرونده توی دستشه که روش نوشته بود :«خانم فلانی»! این فلانی دقیقا نام خانوادگی من بود! و از اونجایی که من تاحالا به جز خودمون، فامیلمون رو جای دیگه توی این شهر نشنیده بودم، کنجکاو شدم و ازش پرسیدم فامیلتون اینه؟ با اشتیاق گفت بله چطور؟ گفتم آخه فامیل منم همینه! کلی تعجب کرد و دیگه یه عالمه از هم سوال کردیم و به این نتیجه رسیدیم که همسن هستیم، محل زندگیمون خیلی نزدیکه به هم، هر دو زبان خوندیم، هر دو ترجمه می کنیم و هر دو ورودی سال 83 بودیم! خلاصه که من بالاخره همزاد خودمو جستم! تنها تفاوتمون این بود که من «فلانی» مشهد هستم و ایشون «فلانی» گلپایگان! البته فامیلش یه پسوند هم داشت! بعد هم شماره موبایلم رو گرفت و گفت یکی از آشناهاشون توی همون خیابون محل زندگیمون یه آموزشگاه زبان داره که اگه می تونی برای ترم جدید معرفیت کنم برای تدریس.

منم که شاد! گفتم باشه!

مشهد بودیم و درست وسط مجلس عقد دختر عموم که زنگ زد و گفت برو این آموزشگاهه واسه فرم پر کردن و اینا. منم در حالیکه خدا خدا می کردم آموزشگاه به خونمون نزدیک باشه ازش آدرس گرفتم و دیدم بـــــــــــــــعـــــــــــــله!

آموزشگاه درست سر کوچمونه! دیگه بنده در حالی که از ذوقمولک بودن در هیچ قسمتی از بدن خود نمیگنجیدم پا شدم رفتم فرم پر کردم و مقادیری خالی بستم و خودم رو در حد تیم ملی معرفی کردم و از پس فرداش هم رفتم سر کار!

حالا من از بس که براشون خالی بسته بودم، اینا فکر کرده بودن که تاحالا به همه ی گروه سنی تدریس کردم و بلتم! خب نبودم دیگه! آخه من فقط به بزرگسال تدریس کرده بودم و اصلا بلد نبودم کتابهای بچه ها چطوریه! هرچی هم به زبون خوش گفتم به من با این سن کلاس ندین به خرجشون نرفت که نرفت!

این شد که حالا هر روز صبح ساعت 8 با شش عدد پسر بچه ی 10-11 ساله سرو کله می زنم تا ساعت 9:30 و بعدشم با هفت عدد دختر بچه ی همون قدری! تا ساعت یازده و نیم!

جلسه ی اول، اونا از من می ترسیدن و منم از اونا! اما خب الان دیگه حسابی باهم رفیق شدیم و کلی خاطره های خوب خوب دارم از کلاسهام. به قول آریالای مسئول کلاسا که به من می گفت:«شما هم بچه داری میکنی و هم تدریس» واقعا این برام یه تجربه ی عالی بود.  

هرچند هر روز ظهر به صورت له می رسم خونه از بس که این بچه ها مخصوصا پسرا شیطونن!

بازم بگم؟

خیلی حرف زدم ها!
یکی دو تا خاطره از کلاسهام بگم و برم پی کارم!

*

*

*

سر کلاس دخترا بودم، کلاس تازه شروع شده بود، یکی از دخترا یه دستبند از اینا هست که گومبولی گومبولی رنگیه؟ (اسمشو نمیدونم وجداناً) توی کیفش داشت و مدام یه نیگا به من می کرد و یه نیگا به دستبند و توی گوش بغل دستیش یه چیزی می گفت و دوتاییشون یواشکی من(!!) می خندیدن!

کلاس رو به اتمام بود که اومد طرفمو پرسید:

--- خانوم ببخشید! شما بچه هم دارین؟!
تا من اومدم جواب بدم، کوچیکترین عضو کلاس که هفت سالشه همینطور که سرش توی نقاشی کتابش بود و داشت رنگش می کرد، یه پوزخند مادرشوهرانه زد و گفت:

--- هه! اینو! تو این دوره زمونه شوهر کجا گیر میاد که بچه ش باشه؟!

من:

*

*

*

از اونجایی که روش تدریس زبان توی آموزشگاه ها به صورت «فقط مکالمه» هستش، ما هم موظفیم با بچه ها تا حد امکان انگلیسی صحبت کنیم و وادارشون کنیم که خودشون معنی جمله ها رو حدس بزنن و بفهمن.

توی کلاس پسرا یکیشون هست (امیرحسین) در اوج شیطنت، خیلی هم بامزه س و من گاهی واقعا نمیتونم جلوی خنده ی خودم رو بگیرم از تیکه هایی که میندازه!
خلاصه یه روز داشتیم تعداد خواهر و برادرها و اسم اعضای خانواده رو تمرین می کردیم، من براشون به انگلیسی گفتم که من دوخواهر و یک برادر دارم. بعد ازشون خواستم اونا هم بگن که چندتا خواهر و برادر دارن. اغلب تونستن با پس و پیش کردن کلمه ها جمله ی مطلوب رو بسازن. نوبت امیر حسین که شد، هرکاری می کرد جمله رو نمیتونست بسازه، همش فارسی حرف می زد و منم می گفتم من فارسی بلد نستم باید به انگلیسی بگی! آخر کار دیگه حسابی عصبانی شد و با اون لهجه ی بامزه ی اصفهانیش گفت:

--- بابا یکی بره یه خارجی بیاره تا به این حالی کنه که من فقط یه دونه داداشی دارم!!

*

*

*

این گوشه ای از بامزگی بچه های کلاسهام بود.

اما خدا وکیلی می بینین بچه های این دوره زمونه چقدر فرق دارن با بچگی های ما؟
مثلا یه روز دخترا همشون باهم داشتن پچ پچ می کردن تو تایم استراحتشون، بعد یکیشون به نمایندگی از طرف بقیه گفت:

--- خانوم لطف کنین فردا یه مانتوی جدید و یه شلوار لی جدید بپوشین. حواستون باشه حتما شلوارتون لی باشه ها! اما این نباشه. یه شلوار لی دیگه بپوشین برای تنوع! آخه ما نیاز داریم که معلممون متنوع باشه! ضمنا مقنعه ی مشکی هم سرتون نکنین دلمون می گیره! بی زحمت یه شال آبی سرتون کنین!
من:

---امر دیگه ای نیست؟

زینب:

--- نه خانوم فقط لازمه تذکر بدم اگه این کارو نکنین فردا توی کلاس راهتون نمیدیم! 

(تقصیر خودم بود که چند روز اول با مانتوهای مختلف می رفتم سر کلاس)!

*

*

*

این عکسم داشته باشین تا بعد: 

در راستای «بچه هم بچه های قدیم» باید اعلام بداریم: 

«دارکوب هم دارکوبهای قدیم!»  

تا جایی که ما توی کارتون ها میدیدیم دارکوبهای بی نوا به حفر یک عدد «سولاخ» در تنه ی درخت اکتفا می کردن!
اما الان با مصالح روز دنیا پیش می رن این ذلیل شده ها!
والا!

دوستتون دارم، مواظب خودتون باشین تا به زودی...



و سر انجام...

لیسانس گرفتم!  

*

همین امروز...