:.★★:.

مامان قشنگم منو ماهی صدا می کنه. همیشه دلم میخواد بخندم و بخندونم...

:.★★:.

مامان قشنگم منو ماهی صدا می کنه. همیشه دلم میخواد بخندم و بخندونم...

پس از سفر نوشت!

سلام علیکم!
احوالاتهای شما؟!
خوبین انشاالله؟ می دونم که ملالی نداشتین به جز دوری من که اون هم الان رفع شد دیگه!

جای همگی خالی رفتیم به زادگاهمان و همگی را دعا کردیم و امیدواریم آقا هرآنکه مشتاق زیارتش هست را به زودی زود بطلبد.

*

*

*

1-      دیدم حالا که از اتوبوس رانی تشکر کردم، اگه از قطار رانی (یه نوع سازمانه و نه یه طعم جدید از رانی) تشکر نکنم خیلی بی انصافی کردم!

مسیر سفر ما از تهران به مشهد و بالعکس، با قطارهای تندروی پردیس بود و بسیار خوشحال بودیم که در فضایی تپل، قراره سریع و حدودا هشت ساعته برسیم مشهد. و خب حسنی که داشت این بود که چون دوقلوها هم همراهمون بودن زیاد طولانی نمیشد و زود میرسیدیم. خلاصه آقایون و خانومایی که شما باشین، ساعت 7 صبح حرکت کردیم و همه چیز خیلی خوب بود تا یکی دو ساعت بعد که کم کم هوای قطار گرم شد و بعد به شدت داغ شد و بعد هم یه هولوکاست اساسی راه افتاد و همه داشتن با روزنامه خودشون رو باد میزدن. وقتی هم به میهماندار قطار اعتراض کردیم فرمودن:«همه ی سالن ها این مشکل رو دارن! فقط که شما نیستین که!» بله! ماهم خب توجیه شدیم دیگه! وضعیت تهویه درست نشد که نشد و همه ی بچه های کوچولوی توی قطار لخت شده بودن و فقط با پوشک هاشون دیده می شدن! فکر کنم اگه چند ساعت دیگه ادامه پیدا می کرد آدم بزرگ ها هم...!!! والا!
از وضعیت آب و هوا که بگذریم، وضع اسفبار غذاش پیش میاد که دل هر جنبده ای به حالمون می سوخت از اینکه توی گرما مجبور بودیم چهار تکه ی خمیر سرخ شده رو بخوریم که واقعا وحشتناک بود. اینو واقعا می گم ها! کوکوی سبزی، کوکوی سیب زمینی، ناگت مرغ و یک تکه ماهی که همگی به یک اندازه و با یه متد سرخ شده بودن و به اندازه ی یک بند انگشت روغن روی همشون ماسیده بود! حالا فکر کنین سر ظهر ما هم به هوای غذای قطار (که دوسال پیش چلو جوجه بود) ناهار نیاوردیم و داریم به زور خودمون رو متقاعد می کنیم که بخوریم! من اولین تکه رو که خوردم احساس کردم اتفاقی شبیه استفراغ برعکس افتاده! (گلاب به روتون دیگه)!

تازه از تمام آبسرد کن های سالن ها هم آب داغ بیرون میومد!

دیگه هوار همه ی مسافرا در اومد و غذاهامون رو به صورت بسته بندی ریختیم توی سطل زباله. وقتی هم که با یک ساعت و نیم تاخیر رسیدیم مشهد، همگی رفتیم اعتراض و حاصل این اعتراض این بود که تمام هزینه ی بلیت منهای پول غذا رو بهمون برگردوندن! تازه احساس می کردن که خیلی هم لطف فرمودن که 9 ساعت ما رو توی اون کوره ی آدم پزی زجر دادن!

خلاصه که خواستم بدین وسیله از مسئولین قطار های سیمرغ و غزال و پردیس و سایر مخلفات و مزخرفات مراتب ویجه (!!) تشکر و احترام رو به عمل بیارم و سلام گرمی خدمت والده و همشیره شون داشته باشم! دمم گرم!

*

*

*

2- شب شهادت حضرت امام موسی کاظم (ع) برای اولین بار دوقلوها رو بردیم حرم اما رضا(ع).

بعد توی جمعیت بسیار زیادی که اونجا بودن، دیدیم یه آقای میانسالی یه ظرف غذا دستشه که مشخص بود از آشپزخانه ی حضرت به عنوان تبرک گرفته. خانومی هم از اون آقا خواست که کمی از نون روی غذا رو به عنوان تبرک بده تا بدیم دست بچه ها. آقاهه ظرف غذاشو محکم بغل کرد و گفت:«خودم خریدم بهتون نمیدم»!!!

*

*

*

3- یه شب ساعت 12 به همراه دوتا از دختر عموها و خواهری خودم به اتفاق پسر عمو رفتیم طرقبه جهت گردش و تفریح و هله هوله خوری! حالا بماند که چقدر خوش گذشت و خندیدیم و انواع هله هوله های بی ربط خوردیم و گپ زدیم و این حرفها، به علت رانندگی وحشتناک پسرعمو، در راه برگشت کلی دعواش کردم و گفتم:«نه کمربند می بندی، نه سرعت رو رعایت می کنی، فلکه ها رو که خلاف میری، آخه اینم شد طرز رانندگی؟» پسر عمو یه نگاهی کرد و گفت:«ماهی خانوم اینجا اگه کمربند ببندی و راهنما بزنی و به راننده های دیگه راه بدی، سوژه خنده می شی اساسی!». بعله! وضعیت رانندگی در شهر مشهد بسیار ترسناک، دلخراش و دلهره آوره و ما تا روز آخر، هرجایی که می خواستیم بریم از ترس به صندلی ها میخکوب می شدیم!

قبل از اینکه برگردیم خونه، پسر عموی گل ما رفت که برامون دوغ آبعلی بگیره و بیاره، ماشین رو نزدیک یه رودخونه ی کوچولو پارک کرد و من و خواهری هم که عاشق صدای آب هستیم، پیاده شدیم و قدم می زدیم و از سرمای هوا و صدای آب و جیرجیرک ها لذت می بردیم.

یهو یه پسر نوجوان با یه دسته فال اومد طرفمون و اصرار کرد که فال بخریم ازش. منم دست کردم توی کیفم و اسکناس رو گرفتم سمتش. اونم دسته ای  از پاکت های فال رو گرفت جلوی من تا یکیش رو بردارم. همینطور که بر میداشتم پرسیدم :

-          مدرسه هم میری؟

-          نه، شاغلم

-          شغلت چیه؟

-          ویندوز نصب می کنم!

-          آفرین پس به کامپیوتر هم واردی؟

-          نه خانوم، کمک بابام در و پنجره برای خونه ها نصب می کنم!!

-          ...!!!

*

*

*

4- بدین وسیله شهادت بانوی بزرگوار، محبوب قلوب ایرانیان، «بانو یوها» رو خدمت تمامی ارادتمندان خاندان بزرگ جومونگ اینا تسلیت عرض می نماییم. باشد که بقای عمر حضرت جومونگ، بانو سویا و شازده یوری باشد.

در این قسمت از سریال جومونگ (که به دلیل جومونگی بودن خانواده ی خودم و عموی گرامی مجبور به همراهی و تماشای این سریال وزین گشتیم) دیدیم که جومونگ چقدر خالصانه به درگاه پروردگار خویش عبادت می کرد و از وی طلب یاری می نمود. در همین بخش از «الهی نامه ی جومونگ» دیدیم که:

« و کارگردان هر که را که بخواهد از شر امپراتور ایمن می دارد، آیا عبرت نمیگیرید ای قوم ستمکار؟؟!»

*

*

*

5-

- من به انتهای معرفت رسیدم...

- احسنت! مستقیم بیا اولین کوچه سمت راست پلاک 18!

*

*

*

مکان: اصفهان – یک سطل زباله در پارک باغ غدیر

زمان : حدود یک ماه پیش!

( ببینین بچه ها! حتی من شماره ش رو شطرنجی نگردم! بازم بگین ماهی خانوم خسیسه! زنگ بزنین ایشالا که بختتون باز می شه!) 

 

*

*

دوستتون دارم، مواظب خودتون باشین تا به زودی...

این مکان به علت مسافرت تعطیل نمی باشد!

سلام علیکم جمیعا و رحمه الله و برکاته!
حال و احوال دوستان؟ 

خوب هستین ان شاالله؟ 

غرض از مزاحمت اینکه خواستیم خدمت شما عرض نماییم که اینجانب در حال حاضر در تهران٬ واقع در منزل خواهر محترمه به اتفاق خانواده بوده و به زودی به مشهد مقدس خواهیم رفت برای امورات خیر دیدار فامیل های عزیز و دوست داشتنی و گوگولی مگولی و عروسی و صد البته زیارت. 

اینه که اگه دیدین احیانا ناپدید شدم به این دلیل بوده و هرگونه دلیل دیگری٬ کذب محض بوده و پیگرد قانونی دارد. 

این از این! 

همینجا جا داره از شرکت اتوبوس رانی «همسفر» تشکر ویژه ای به عمل بیارم که با تقدیم آبمیوه های قوطی ای٬ موجبات نشاط اینجانب را فراهم می کند٬ بدین ترتیب که عده ای با رسیدن آبمیوه به ته آن(!!) ولکن ماجرا نبوده و صداهای فرح انگیزی از سوی نی و قوطی آبمیوه شان متصاعد می نمایند که بسی بسیار با خودمان دور هم می خندیم! یاه یاه یاه! 

از اونجایی که من کمی بیش از حد کنجکاو- تاکید می کنم کنجکاو٬ و نه خدای نکرده فضول!!!:دی- هستم٬ توی اتوبوس٬ بغل دست یه بانوی هم سن و سال خودمان نشسته بودیم و ایشان لپ تاپ خود را نیز به همراه داشت٬‌ ابتدا تعداد زیادی دی وی دی را از لای یک عدد کتاب درسی بیرون آورد و در حالی که زیر چشمی حواسش به من بود که زبانش لال حواس من به او نباشد٬ فیلم «غریزه ی اصلی» را انتخاب نموده و داخل درایو گذاشت!! من هم درحالیکه هندز فری درون گوش مبارک فرونموده و داشتم معین گوش می دادم و حال و حول می فرمودم٬ چشمانم را بستم که ایشان با خیال راحت به امر والای «غریزه ی اصلی» بپردازد! ایشان هم که مطمئن شد بنده در باغ نیستم٬ با خیال راحت فیلم را آغاز کرد و من معین را «استپ» نموده و چشمانم را طوری که ایشان نبیند به صفحه دوختم تا ایشان را در تماشای صحنه های این فیلم یاری دهم!!:دی  

پس از اندکی موبایلش زنگ خورد و با فردی مشاجره نمود و «زرپ» قطع کرد! البته قبلش گفت:«امروز حتما برات یه ای.میل میزنم برو بخون»!! 

بعد فیلم را قطع کرد و صفحه ای از «ورد» باز کرد و شروع کرد به نوشتن. من هم در دلم می گفتم :«آخه بی انصاف! تو با اون بابا دعواته به من بدبخت چه که می خواستم فیلم ببینم؟؟؟!» 

البته ایشان در تمامی این لحظه ها یه چشمش به من بود و با دیدن هندزفری خیالش راحت می شد که من تو باغ نیستم! بعد هم تایپ می کرد:«........اما با این حال من همه ی بدی های تو رو تحمل می کنم چون چاره ی دیگه ای ندارم. اما قبول کن که..... پس بهتره توی رفتارت تجدید نظر کنی تا من ...... یه کمی دلگرمی بهم بده وگرنه ....» همیناشو تونستن بخونم! اونجاهاشم که نقطه گذاشتم نتونستم دید بزنم! 

 

خلاصه که سرم حسابی گرم بود تا تهران!:دی 

می دونم می دونم... کارم اصلا درست نبوده.... از همین شنبه ترک می کنم!:دی 

*  

یک تعدادی بانوی معلوم الحال و پاکدامن که هیچ چیزشان طبیعی نبود- نظیر رنگ مو٬ مدل ابرو٬ رنگ پوست و حتی رنگ چشم!!- چند تا صندلی آنطرف تر نشسته بودند و با یکدیگر گفتگوهای بسیار جذابی داشتند و هر هر می خندیدند و موجبات شادی خود و آقایون مقیم اتوبوس را فراهم می نمودند. آخرین مکالمه ی یکی از ایشان که داغونتر از بقیه بود در نزدیکی تهران را با یکدیگر می شنویم: 

- سلام آرمان جان خوبی جیگرم؟ / می گم ما الان با بچه ها اومدیم به سمت تهران٬ نزدیک تهرانیم. فقط یه چیزی ازت می خوام/ آره قربونت برم٬ می خوام اگه مامان «مهسا» اومد اونجا٬ شما دوتا بگین پسرخاله های ما هستین!! باشه گلم؟/ آره نمیخوایم بفهمن دیگه!/ نه خره! اینجوری تابلوئه که یهو بیای بگی سلام دختر خاله! بذار اگه خودش پرسید بعد بگو! / باشه یه شب مهمون منی!!/ قربونت برم خدافظ! --- بعد هم با اون سه تای دیگه غش غش خندیدن. 

*

چندی پیش به علت مزاحمت و مردم آزاری یکی از همسایه های محل٬ مجبور شدیم ساعت ۱.۵ بامداد با پلیس ۱۱۰ تماس بگیریم. یه افسر خوابالو جواب داد:

-۱۱۰ بفرمایید؟ 

- آقا سلام شبتون بخیر یکی از همسایه ها مخل آسایش محل شده میشه تشریف بیارین رسیدگی کنین؟ 

- بله حتما الان میایم! 

- پس آدرس رو یادداشت کنین. الو؟ الو؟ 

- بووووووووووووق!! 

--------------------- 

تماس مجدد: 

- سلام آقا شبتون بخیر یکی از همسایه ها... 

- خانوم ول کنین نصف شبی!  

(قطع تماس) 

-------------------- 

تماس بعدی: 

- الو سلام آقا ببخشید یکی از... 

- آدرستون؟ 

- فلان جا! 

- به ما مربوط نمیشه. زنگ بزنین کلانتری شماره ی فلان. 

- آخه بذارین من بگم چی شده. الو؟ الووووووووووووو؟ 

------------------- 

تماس بعدتر: 

- الو سلام 

- سلام. از کجا زنگ میزنین؟ 

- از فلان جا! 

-با این شماره تماس بگیرین٬ منطقه ی شما به این کلانتری مربوط میشه.  

- آخه ما الان زنگ زدیم اینجا گفتن با شما تماس بگریم؟ 

- باهاتون شوخی کردن خانوم! (هر هر خنده و قطع شدن تماس)!
--------------- 

منتظر تماس بعدی هستین؟؟! 

یعنی واقعا فکر می کنین ساعت ۲ بامداد حالی برامون مونده بود که بازم پیگیری کنیم؟؟!! 

چیزی که قلبم رو جریحه دار کرد این بود که «چرا هیچکس حاضر نشد منطقه ی ما رو به فرزندی قبول کنه؟!» 

از همینجا از زحمات شبانه(؟؟!)‌روزی پلیس تر و فزر ۱۱۰ تشکر می کنم و امیدوارم حداقل توی فیلم ها به موقع برسن! ما نخواستیم! 

در مملکتی که وضع آن خر تو الاغ است 

**************

حیرت نکنی اگر که در جاده ای دیدی 

بهترین محصول مردم محلش «یخ داغ» است!!! 

بعله! 

اینم توی جاده گرفتم. 

دقیقا نمیدونم کجا بود! یعنی من کلا هیج جارو نمیدونم «دقیقا کجاست»! می تونین به من بگین «جی.پی.اس-ماهی»!!:دی 

به علت مسافرت ممکنه چند روزی نتونم به وبلاگهاتون سر بزنم. 

لطفا خودتون مواظب خودتون باشین و شیطونی نکنین تا من برگردم. 

دوستتون دارم٬ مواظب خودتون باشین تا به زودی...

خب که چی مثلا؟!

طرف چشاش 9 هه گوشاش کره کلیه هاش مرخصه کبدش داغونه قلبشم یکی در میون میزنه، چهل سال هم هست که داره سیگار می کشه یعنی دستگاه تنفسی رسما گندیده، معده و روده هاش هم سولاخ سولاخ و کپک زده،

رفته کارت اهدا عضو گرفته !

جریان جریانه مفت باشه کوفت باشه س!

.

.

کارت اهدای عضو منم اومد. از حالا گفته باشم شوهر خواهرم «آبششم» رو رزرو کرده واسه ماهی های خودش!

.

.

.

.

در مسیر عاشق شدن دوست دختر/پسر یک نکته انحرافیه جدی میگم باور کن !‌

.

.

.

از پزشک قانونی زنگ زدن گفتن اینجا فقط یه تیکه لباس مونده که هیچکی مسئولیت شو قبول نمی کنه !

.

.

.

- اوهوی جلوی پاتو نیگا کن عوضی مگه کوری؟!

- بله من نابینام.

- ...

.

.

امید اینکه به زودی به صادرات هم برسیم

.

.

اختیار دارید قربان
ما زیتون پرورده ایم

.

.

با گنده تر از دهنت درست صحبت کن! 

. 

خودمان اخذ کرده ایم این ها را!: 

 

فکر کنم منظورشون «رز شاخه ی غنچه » بوده! نه؟؟! 

 

 

 

اینم هنر نمایی بنده در تزئین قیمه ای که خواهرم زحمتشو کشیده بودن! 

گفتم براتون بذارم که اگه به تزئین غذا به سبک «کوبیسم» علاقه دارید از استعداد من استفاده کنید. البته با ذکر منبع بلا مانع است! 

 

ببخشید دیر شد!
مخ تعطیل شده رسما و قانونا و شرعا! 

ایشالا تا بهبود اوضاع مملکت٬ ما نیز بهبود خواهیم یافت!  

پ.ن: 

ضمنا به دلیل اتفاق ناگواری که در این روز افتاد٬ می تونین از این به بعد به من بگید «خداداد!» یا مثلا « نظر ماهی» یا یه همچین چیزایی! 

بله آقا! خدا منو دوباره بهتون داد! داشتین بی ماهی می شدین هاااااا!! 

 

پ.ن. برای آقایون: 

روزتون مبارک. این شامل کلیه ی آقایون میشه با هر رنج سنی و وضعیت آقا بودن! پدران٬ برادران٬ شوهران٬ پسران! همگی عیدتون مبارک. 

بابای نازنین خودم!
از اینکه یک بابای تمام عیاری و خیلی گلی ازت ممنونم. هیچوقت یادم نمیره که به خاطر تو بود که من از پنج سالگی خوندن و نوشتن رو یاد گرفتم. زحمتهای تو بود که باعث شد من کتاب های وزینی مثل سینوهه و ماژلان و جراح دیوانه رو در حالی بخونم که عدد سنم هنوز دو رقمی نشده بود! بابایی یادته روی کاغذ با اون خط بچه گونه کلمات سختی که توی کتابها بود می نوشتم و تو هم معنای اونها رو جلوشون برام می نوشتی؟ کاری کردی که قبل از خواب اگه چند صفحه کتاب نخونم نمیتونم بخوابم. اینارو همش مدیون تو هستم بابا.

چه روزایی بودن ها... 

اون موقع ها تو به من خوندن و نوشتن یاد دادی٬ این روزها من به تو استفاده از اینترنت و ای-میل رو یاد میدم! می بینی کار دنیا رو؟!!؟ 

خیلی دوستت دارم بابا. از اینکه توی همه ی شرایط برای ما سعی کردی بهترین زندگی رو فراهم کنی٬ از خواسته های خودت می زدی به خاطر رفاه ما٬ هیچوقت نذاشتی حسرت چیزیرو داشته باشیم٬ با صبر و حوصله اشتباهاتمون رو اصلاح می کردی٬ باعث می شدی همیشه نمره ی ریاضیمون بیست باشه! به خاطر خوب بودنت٬ ماه بودنت٬ همراه بودنت٬ بابا بودنت٬ بودنت و باقی موندنت ازت ممنونم. 

روز مبارک بابای خوشگلم! قربون اون چشمای درشتت برم من

 

دوستتون دارم مواظب خودتون باشین تا به زودی...

تناقض!

ویرایش شد:  

** 

** 

**

 

بالاخره نفهمیدم که:
 

« سکوت » علامت رضاست  -

یا 

جواب ابلهان « خاموشی »‌است؟؟! 

 

پ.ن : 

زور بیخود زدن فقط به قلنبگی هرچه بیشتر چشم و چارتان می انجامد!
پس لطفا بی خیال شده و زندگی کنید!
با تشکر 

روابط عمومی آکواریوم ماهی خانوم اینا!!!

هالوی عزیز! تولدت مبارک!

امروز خدا جمبل و جادو کرده 

زشتی و پلیدی ها رو جارو کرده 

خورشید و زمین و آسمان هست هنوز 

امروز ولی یه برگ نو رو کرده 

از طنز و نمک٬ شعر و غزل های خودش 

تا خرخره در قالب «هالو» کرده 

چشمان عسل٬ لبان قلوه٬ دل پاک 

در خلقت تو شاعر پر مو کرده! 

اینها همه گفتم که بدانی «ماهی »

یک «مبارکه تولدت» برات سروده با اینکه شاعر نیست تا بگه خیلی دوستت داره و همیشه به یادته!!  

۰ 

 

دهههه!!! به قول استاد : 

چرا این مصرعش بالا بلنده؟!! 

.  

هالو جان! تولدت مبارک! 

استاد بزرگوار جناب آقای سید محمد رضا عالی پیام!  

با سلام و احترام٬
بدینوسیله مراتب تبریکات مال شده ی خود را خدمت شما و باعث و بانی این امر خیر تبریک گفته٬ امیدواریم سالیان سال به حیات خود در حیاط خود ادامه داده و از دست شاگردان خود - که بنده هم خودم را به صورت قاچاقی قاطی ماجرا می کنم- حرص بخورید! 

و اما... 

از آنجایی که همواره در دیار ما از زمین به آسمان می بارد٬ بنده از طرف شما این هدیه را تقدیم خودتان و دوستدارانتان و سایر بینندگان و شنوندگان گرامی می نمایم!
باشد که خاطره ی آن روز تاریخی در مقابل دانشگاه اصفهان در خاطرتان زنده گردد! 

شعری بسیار کوتاه و پرمعنا با صدای استاد:
آنکس که بداند... 

با آرزوی طول عمر با عزت و سلامتی و شادمانی.. 

شاگرد کوچک شما 

ماهی خانوم!  

.  

دوستتون داریم ایییییییییین هوااااااااااااااا: 

به قول خودتون:
 

کامنت؟؟ 

 

پست پایینی! 

 

 

زت عالی زیات!