:.★★:.

مامان قشنگم منو ماهی صدا می کنه. همیشه دلم میخواد بخندم و بخندونم...

:.★★:.

مامان قشنگم منو ماهی صدا می کنه. همیشه دلم میخواد بخندم و بخندونم...

معامله!

کودک امشب تمام سعیش را کرد تا هنگام بازگشت پدر از محل کارش به منزل، بیدار باشد. همینکه پدر به جلوی درب منزل رسید کودک به استقبالش شتافت. پدر، خسته از کار تمام وقت، از دیدن فرزندش خوشحال شد. پسرک ناگهان به پدر گفت:«پدر!شما برای هر ساعت کار،چقدر دستمزد میگیرید؟» پدر که تصور نمود فرزندش از او پول می خواهد با کلافگی و حرص گفت:«ساعتی 20 دلار.» پسر گفت :«میتوانید 10 دلار به من بدهید؟» پدردرحالی که داشت از عصبانیت منفجر میشد گفت:«اجازه بده داخل خانه شوم و اندکی استراحت کنم،بعد ببینم چه میگویی.» اما پسرک اصرار ورزید و پدر به ناچار برای خلاصی از دست فرزند سمج خود ، 10 دلار به او داد. پسرک با خوشحالی پول را گرفت و دست پدر را محکم در دست گرفت و او را کشان کشان به اتاق خود برد. سپس دست خود را زیر بالشش برد و مقداری پول مچاله شده درآورد. پدر با حیرت گفت:«تو که پول داشتی برای چه باز هم پول از من خواستی؟» پسرک با هیجان پولهای مچاله شده را صاف کرد و روی پولی که از پدرش گرفته بود گذاشت و آنرا به سمت پدرگرفت و گفت:«مجموع این پولها 20 دلار است. من اینها را به شما میدهم و به این ترتیب یک ساعت از کارفردای شما را از شما میخرم.پس لطفا ً فردا شب یک ساعت زودتر به منزل بیایید تا من قبل از خواب بتوانم شما را ببینم...»

*******************************************************

 دوستتون دارم، مواظب خودتون باشین، التماس دعا...

سوتی

سلام!

دیروز با دوستام رفتیم دانشگاه ببینیم چه خبره! آخه گفته بودن کلاسا از 24 شهریور شروع میشه. البته میدونستیم که تق و لقه ولی دلمون برای هم و برای دانشگاه خیلی تنگ شده بود. تازه این دوتا منو کچل کرده بودن که :«ما  سوغاتیمونو می خوااااااااااااااااایم!»

ساعت ده و نیم صبح جلوی درِ دانشگاه قرار گذاشتیم.من زودتر از اون دوتا رسیدم وقتی اومدن سه تایی رفتیم دانشکده. بعد از پرس و جو درباره ی تاریخ و نحوه ی حذف و اضافه(که آیا مثل انتخاب واحدمون اینترنتیه یا نه) ، من به بچه ها پیشنهاد کردم بریم به استادامون سلام کنیم!!

یکی دوتاشونو که دیدیم ، رفتیم دفتر یکی از استادا که در طول این سه سال تحصیل کم حرصش ندادیم! آخرین جمله ای که ازترم قبل از این استاد یادمه اینه:«آخه تو چرا انقدر سر به سر من ِ پیرمرد میذاری؟!!» تا رفتیم تو دفترش شروع به سلام علیک و تابستان خود را چگونه گذراندید و اینا کردیم!

حالا تو این هیری ویری نگار رفته از توی شکلات دون استاد(!؟) یه دونه شکلات ورداشته و با خنده رو به من میکنه و میگه:«ماهی!شکلات نمیخوری؟!!» من و پدیده و استاد اینجوریبه نگار نیگا میکنیم! من از لای دندونام یواش ولی با حرص میگم:«ماه رمضونه نگار!ماه رمضونه کوفتت نکنیااااا!!بگیر جلوی اون وامونده رو!» نگارم که اصلا ًحواسش نبود با حس فاتح قله ی اورست مشغول کندن پوست شکلات بود و ما سه تا هم همچنان اینجوری؟!! یهو تا اومد بخوره استاد گفت:«اوهوووووووویییییی! برو بیرون بخور!!» نگارم که ضریب هوشی بالایی داره تازه فهمیده چیکار کرده! (نگاربه علت بیماری هیچوقت نمیتونه روزه بگیره) حالا من و پدیده داریم هِرهِر میخندیم و نگارم تو خودش فِر خورده از خجالت!من و پدیده با هزار بدبختی از لابه لای خنده هامون یه چیزی شبیه خداحافظی تحویل استاد دادیم و زدیم بیرون...

ظاهراً قراره این ترم سر کلاس این استاد حضور به هم برسونیم و همونجوری باشیم که اون میخواد !!!

 

دوستتون دارم، مواظب خودتون باشین، التماس دعا...

 

 

نوستالژی...

سلام

تو این حال و هوای ماه رمضونی یاد اولین باری که می خواستم روزه ی کامل بگیرم افتادم...

از بس کله گنجشکی گرفته بودم خسته شده بودم. احساس می کردم خیلی کار بیهوده ای یه!برای همین مامانمو مجبور کردم تا سحر مثل یه خانوم متشخص منو بیدار کنه و با احترام کامل یه پرس سحری بهم بده!مامان قشنگمم که تصمیم کبرای منو دید گفت باشه به شرطی که زود پاشی!!خلاصه ما سحر پاشدیم و یه غذای حسابی تزریق کردیم و خوابیدیم.صبح بیدار شدم که برم مدرسه(کلاس اول ابتدایی بودم) احساس کردم شدیدا گشنمه اما یه احساس غرور عجیبی یادم آورد که روزه هستم.تو مدرسه هم به همه پز دادم که من امروز روزه ی کامل میگیرم و همه هم اینجوریبودن!حتی به معلممونم گفتم!(ندید بدید!!) آقا ظهر که برگشتم خونه از گشنگی و تشنگی اینجوریشده بودم اما جیگر نداشتم به زبون بیارم چون موج مثبت بود که به طرفم پرتاب میشد:<<ما که گفتیم نمیخواد کامل بگیری...بچه رو چه به این حرفا...حالا حقته بکش!!...باشه تا ادب بشی و غیره...>>منم همانند بچه سوسکی خسته دل٬ صدام در نیومد تا ووقتی که همه رفتن بخوابن و برای افطار پاشن!با دوبرابر سرعت نور و بیصدا تر از گربه رفتم سراغ یخچال و بیش از نیمی از زولبیا بامیه ها رو خوردم!وای که وقتی اولین بامیه رو گاز زدم و ریق شیرینش به دهانم سرازیر شد چه حس خوبی داشتم!!

موقع افطار یه جاییم درد میکرد که بعدها فهمیدم وجدانم بوده!!(خوب شد سر یخچال که بودم درد نگرفت!!!)خلاصه خوشحال از اینکه همه فکر میکردن من روزمو کامل گرفتم و ابراز احساسات دیگران که مبنی بر بزرگ شدنم بود رو میشنیدم٬ مامان قشنگم موقع خواب بهم گفت:<< اگه میخوای فردا سحرم بیدارت میکنم به شرطی که مثل بقیه صبر کنی بعد از افطار زولبیا بامیه بخوری!!!>>

امان از دست مامانا که نمیشه هیچی رو ازشون مخفی کرد! و این اولین و آخرین باری بود که به خودم و خدا دروغ گفتم...

دوستتون دارم٬ مواظب خودتون باشین٬ التماس دعا...

شروع میهمانی خدا مبارک!

سلام.

 

امروز اولین روز ماه خدا بود. خوش به حال اونایی که توی این ماه حسابی خودسازی می کنن. فرق این مهمونی با بقیه ی مهمونیا تو اینه که همه جا از جسم پذیرایی میشه و اینجا از روح. وای بچه ها تا میتونیم باید توی این ماه خودمونو برای خدا لوس کنیم تا بعدا ً روش نشه مارو بفرسته جهندم! میگن تو ماه رمضان شیطون اسیره، باید حسابی بهش بخندیم و با بندگی خالص خدارو کردن، شیطونو بچزونیم! خلاصه که التماس دعای حسااااااابی داریم و ایشالا که نماز و روزه های همگی مقبول درگاهش باشه. خوش به حال اونایی که توفیق عبادت خالص و باحال رو پیدا می کنن. به قول مامان قشنگم:« بیایم از خدا بخوایم به هممون «حال عبادت» عنایت کنه... »  *** الهی آمین ***

 

Remember the five rules to be happy

-         Free your mind from hatred.

-         Free your mind from worries.

-         Live simply.

-         Give more.

-         Expect less.

 

پنج قانون خوشبختی را به خاطر بسپارید:

-         قلبتان را از نفرت پاک کنید.

-         ذهنتان را از نگرانی ها دور کنید.

-         ساده زندگی کنید.

-         بیشتر بخشنده باشید.

-         کمتر توقع داشته باشید.

 

دوستتون دارم، مواظب خودتون باشین، التماس دعا...

 

 

چتر برای چه؟! خیال که خیس نمی شود...!

 

امروز از خونه زدم بیرون. با اینکه یه عالمه کار داشتم و اتاقم انگار توش زلزله اومده؛ اما یه جور عجیبی دلم گرفته بود. همیشه بعد از برگشتن از مسافرت اینجوری میشم. نمیدونم شایدم خیلی بی جنبه هستم که تحمل پایان سفر رو ندارم! اما بیرون که رفتم فهمیدم چقدر خوبه که جایی زندگی کنی که خیابوناش رو بلدی!! آخه مشهد که با دختر عمه هام میرفتیم بیرون همش می پرسیدم :«کی میرسیم؟ الان کجاییم؟» اما حالا دیگه خودم بلدم! امروز دوست جونم رو دیدم که یه دنیا مدیون خوبیهاشم.  «چتر برای چه؟! خیال که خیس نمی شود...» کتابیه که دوست جونم بهم هدیه داد. خیلی شعرای نازی داره. کتاب اثر «محمدعلی بهمنی» از انتشارات «دارینوش» هستش که توصیه می کنم اگه جایی دیدینش اگرم نخواستین بخرین حتما ً یکی دوتا از شعراش رو بخونین. من و دوست جون توی یه پارک زیر سایه ی درخت روی حصیر نشستیم و پفک و رانی خوردیم و من چند تا از شعرای این کتاب رو خوندم. جای همتون به وسعت یه پارک کنار زاینده رود خالی! با هر بیت شعر که میخوندم، یه مشت از دلتنگی هام میریخت بیرون. دوست جون که منو رسوند خونه، سبکبال و رها بودم بی هیچ دلتنگی...

 

*** فال ***

 

فال مان هرچه باشد

- باشد !

حال مان را دریاب

خیال کن حافظ را گشوده ای و می خوانی :

« مژده ای دل که مسیحا نفسی می آید »

یا

« قتل این خسته به شمشیر تو تقدیر نبود »

چه فرق؟

فال ِ نخوانده ی تو

- منم!

 

دوستتون دارم مواظب خودتون باشین تا بعد